P18
اته رو گذاشتم روی تخت و پتو رو روش کشیدم....
رفتم پایین به اجوما گفتم یه مسکن بده .. ویه دمنوش گرم واسش درست کنه...
کوک:ممنون اجوما .. جبران میکنم..(لبخند و بدوبدو میرفت)
اجوما:خواهش میکنم پسرم..(لبخند )(این اجومای داستان ما خیلی مهربونه و از موقعی که کوک اومده کره مثل یه مادره واسش...چون مامان بابای کوک ایتالیا و سالی یکبار میان)
کوک رفت بالا...
دمنوش و قرص رو گذاشت روی میز کنار تخت وقتی نگاه اته کرد دید..پتوی خواب داره هزیون میگه و گریه میکنه ..همش داشت میگفت دلم...دلم...
خیلی نگران بودم..یواش رفتم بیدارش کنم...
کوک:اته..اته.. (یواش میگفت)
ات:هیننن(یهو از خواب پرید..)
ات:هق ..هق ..دلم..هق(گریه زیاد)
(از شدت درد سرشو چسبونده بود به لباس کوک و توی دستای کوچولوش یقه کوک رو مچاله کرده بود..)
کوک:هی اته من پیشتم گریه نکن..باشه..(دستاشو حلقه کرد دور کمر اته..)
کوک:اته بیا برات دمنوش و قرص اوردم.. بیا بخور تا حال بهتر بشه...(قرص رو گذاشت دهن اته و یواش اب رو داد دستش..)
کوک:خب اولین کار تموم شد ..بریم واسه دومی..
(دمنوشو داد دستش و یواش یواش میخورد)
کوک:خب اینم تموم شد بریم واسه اخری..(با لبخند چون اینکارو میکرد اته حالش خوب بشه)
ات:(خنده کوتاه)چرا اینطور میکنی..
کوک:برای اینکه به لب های قشنگت خنده بیاد ...(لبخند)
ات:(خنده ... از خجالت سرشو کرد توی پتو )
کوک:هی اینو گفتم.. نگفتم خجالت بکشی..
کوک:بیا این کیسه رو بزار روی دلت ..(دادش دست اته..)
ات:ممنون بابت همه چیز..
کوک:(لبخند)
اته پشت به کوک خوابید و کیسه رو گذاشت روی دلش...
که یهو...
کوک رفت پشت اته و کمر و دلش رو ماساز میداد...
که یهو اته ترسید...
برگشت دیدکوکه..
ات:داری چکار میکنی..
کوک:میدونم درد داری پس پنهونش نکن..
ات:(دیگه حرفی نزد ولی..برگشت سمت کوک و رفت توی سینه کوک ..کامل گمشده بود توی بغل بزرگ کوک....
کوک:(لبخندی زد و دستش رو ملایم روی کمر و سر اته میکشید...)
بعد چند مین کوک خواست بلند بشه بره پایین که دید دوتا دست کوچولو از جلوی لباسش گرفت و کشید و دوباره خوابید رو تخت و اته کوچولو خودشو توی بغلش گم کرده بود...
کم کم ساعت میگذشت ..
و اته بیشتر توی خواب فرو میرفت..
و کوک قصه ما بیشتر به این که دختر رویاهاشو پیدا کرده فکر میکرد...
اونم کم کم چشماش سنگین شد و به یه خواب عمیق رفت ....
ویو صبح ساعت 9...
ات:هومممم(از خواب بلند شده و دستاشو کشید بالا سرش و خسته گیشو از بین برد)
که توجه کرد دید که یکی مثل بچه کوچولو توی سینشه و توی خواب عمیقیه ...
ات:وایی توی خواب مثل یه بانی کوچولوع ولی توی بیداری شبیه به یه ددی خشنه... (اروم میگفت و سر کوک رو ناز میکرد)
کوک:بیدارما..(خوابالو)
ات:به من چه ..(خنده تا خواست از کوک جدا بشه ....کوک دوباره اون چسبوند به خودش و گفت)
کوک:پس من توی خواب شبیه یه بانیم و توی بیداری شبیه ددی خشن ..درست شنیدم؟(بم و جذاب ولی دوباره توی سینه اته بود)
ات:اهوم درست شنیدی .. ددی جونن(با خنده )
کوک:هی از دست تو بد گرل..(و اته رو فشرد به خودش...)
ات:اوم میخوام برم دستشویی..اجازه میدی..؟
کوک:فقط یه شرط داره...
ات:چه شرطی...
کوک:باید بهم انرزی بدی...
ات:چطوری..
کوک:بوسم کن تا قوی بلند بشیم...
ات:هعی از دست تو ددی لوس..(و لباشو بوس کرد و تا خواست جدا بشه کوک دوباره به دندون گرفتش و اون بوسه رو به دست گرفت)
از هم جدا شدن .. نفس نفس میزدن...
کوک:پس من لوسم ها..
ات:اوه پس بگو ددی چرا اینجوری حمله کرد به لبای خوشگلم.. مثل تشنه ها میبوسیدی...(دستش رو گذاشت روی لباش و یکم اخم کیوت کرد)
کوک:(اومد روی اته و بهش زل زد)نگاه کن اته این لبا مال منه و هیچکس بجز من نباید لمسشون کنه..و دوم اگه همش بهم بگی ددی باید فکر اخرش هم باشی..(بم و رفت توی گردن اته و یه مک عمیق گرفت و اومد بالا لاله گوش اته رو یه لیس داغ زد و گازش گرفت..)
ات:چشم ددی .. (با خنده شیطنت امیز از دست کوک فرار کرد..)
کوک:(با خنده به اته زول زده )
ات:اته رفت دست شویی و تمام کاراش رو کرد...رفت توی اشپزخونه ..رفت در یخچال رو باز کرد ...یه شیرموز برداشت و رفت روی اپن نشست..
رفتم پایین به اجوما گفتم یه مسکن بده .. ویه دمنوش گرم واسش درست کنه...
کوک:ممنون اجوما .. جبران میکنم..(لبخند و بدوبدو میرفت)
اجوما:خواهش میکنم پسرم..(لبخند )(این اجومای داستان ما خیلی مهربونه و از موقعی که کوک اومده کره مثل یه مادره واسش...چون مامان بابای کوک ایتالیا و سالی یکبار میان)
کوک رفت بالا...
دمنوش و قرص رو گذاشت روی میز کنار تخت وقتی نگاه اته کرد دید..پتوی خواب داره هزیون میگه و گریه میکنه ..همش داشت میگفت دلم...دلم...
خیلی نگران بودم..یواش رفتم بیدارش کنم...
کوک:اته..اته.. (یواش میگفت)
ات:هیننن(یهو از خواب پرید..)
ات:هق ..هق ..دلم..هق(گریه زیاد)
(از شدت درد سرشو چسبونده بود به لباس کوک و توی دستای کوچولوش یقه کوک رو مچاله کرده بود..)
کوک:هی اته من پیشتم گریه نکن..باشه..(دستاشو حلقه کرد دور کمر اته..)
کوک:اته بیا برات دمنوش و قرص اوردم.. بیا بخور تا حال بهتر بشه...(قرص رو گذاشت دهن اته و یواش اب رو داد دستش..)
کوک:خب اولین کار تموم شد ..بریم واسه دومی..
(دمنوشو داد دستش و یواش یواش میخورد)
کوک:خب اینم تموم شد بریم واسه اخری..(با لبخند چون اینکارو میکرد اته حالش خوب بشه)
ات:(خنده کوتاه)چرا اینطور میکنی..
کوک:برای اینکه به لب های قشنگت خنده بیاد ...(لبخند)
ات:(خنده ... از خجالت سرشو کرد توی پتو )
کوک:هی اینو گفتم.. نگفتم خجالت بکشی..
کوک:بیا این کیسه رو بزار روی دلت ..(دادش دست اته..)
ات:ممنون بابت همه چیز..
کوک:(لبخند)
اته پشت به کوک خوابید و کیسه رو گذاشت روی دلش...
که یهو...
کوک رفت پشت اته و کمر و دلش رو ماساز میداد...
که یهو اته ترسید...
برگشت دیدکوکه..
ات:داری چکار میکنی..
کوک:میدونم درد داری پس پنهونش نکن..
ات:(دیگه حرفی نزد ولی..برگشت سمت کوک و رفت توی سینه کوک ..کامل گمشده بود توی بغل بزرگ کوک....
کوک:(لبخندی زد و دستش رو ملایم روی کمر و سر اته میکشید...)
بعد چند مین کوک خواست بلند بشه بره پایین که دید دوتا دست کوچولو از جلوی لباسش گرفت و کشید و دوباره خوابید رو تخت و اته کوچولو خودشو توی بغلش گم کرده بود...
کم کم ساعت میگذشت ..
و اته بیشتر توی خواب فرو میرفت..
و کوک قصه ما بیشتر به این که دختر رویاهاشو پیدا کرده فکر میکرد...
اونم کم کم چشماش سنگین شد و به یه خواب عمیق رفت ....
ویو صبح ساعت 9...
ات:هومممم(از خواب بلند شده و دستاشو کشید بالا سرش و خسته گیشو از بین برد)
که توجه کرد دید که یکی مثل بچه کوچولو توی سینشه و توی خواب عمیقیه ...
ات:وایی توی خواب مثل یه بانی کوچولوع ولی توی بیداری شبیه به یه ددی خشنه... (اروم میگفت و سر کوک رو ناز میکرد)
کوک:بیدارما..(خوابالو)
ات:به من چه ..(خنده تا خواست از کوک جدا بشه ....کوک دوباره اون چسبوند به خودش و گفت)
کوک:پس من توی خواب شبیه یه بانیم و توی بیداری شبیه ددی خشن ..درست شنیدم؟(بم و جذاب ولی دوباره توی سینه اته بود)
ات:اهوم درست شنیدی .. ددی جونن(با خنده )
کوک:هی از دست تو بد گرل..(و اته رو فشرد به خودش...)
ات:اوم میخوام برم دستشویی..اجازه میدی..؟
کوک:فقط یه شرط داره...
ات:چه شرطی...
کوک:باید بهم انرزی بدی...
ات:چطوری..
کوک:بوسم کن تا قوی بلند بشیم...
ات:هعی از دست تو ددی لوس..(و لباشو بوس کرد و تا خواست جدا بشه کوک دوباره به دندون گرفتش و اون بوسه رو به دست گرفت)
از هم جدا شدن .. نفس نفس میزدن...
کوک:پس من لوسم ها..
ات:اوه پس بگو ددی چرا اینجوری حمله کرد به لبای خوشگلم.. مثل تشنه ها میبوسیدی...(دستش رو گذاشت روی لباش و یکم اخم کیوت کرد)
کوک:(اومد روی اته و بهش زل زد)نگاه کن اته این لبا مال منه و هیچکس بجز من نباید لمسشون کنه..و دوم اگه همش بهم بگی ددی باید فکر اخرش هم باشی..(بم و رفت توی گردن اته و یه مک عمیق گرفت و اومد بالا لاله گوش اته رو یه لیس داغ زد و گازش گرفت..)
ات:چشم ددی .. (با خنده شیطنت امیز از دست کوک فرار کرد..)
کوک:(با خنده به اته زول زده )
ات:اته رفت دست شویی و تمام کاراش رو کرد...رفت توی اشپزخونه ..رفت در یخچال رو باز کرد ...یه شیرموز برداشت و رفت روی اپن نشست..
۱۸.۴k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.