شروع دوباره پارت ۱۲ فیک بی تی اس
شروع دوباره پارت ۱۲ #فیک_بی_تی_اس
_: اینجا چه خبره؟ ... چطور میتونی دخترم و مادرشو از خونم بیرون کنی هان؟(عصبی/داد)
+: آری رو اذیت کرده ... آری بهم زنگ زد و گفت بیام دنبالش
_: چی؟ منظورت چیه؟
×: اونطور نیس ... اون بچس من اذیتش نکردم ... چون از من خوشش نمیاد اینطوری الکی گفته
+: بسه دیگه ... دختر من هیچوقت دروغ نمیگه
_: بابایی تو بگو چیشده؟
÷: م.من
+: بگو مامانی نترس ... نمیتونه کاری بکنه باهات ... لازم شه دیگه نمیزارم بری پیش این زنه
÷: م.من
_: دخترم بگو نترس
که یهو آری شروع کرد به بلند بلند گریه کردن
_: دخترم گریه نکن(نگران)
+: خب معلومه به بچه زیاد فشار اومده ... ما میریم خونمون ... و اینم بدونین من دیگه نمیزارم دخترمو بیاری پیش این زنیکه
ا.ت اینو گفت و همراه دخترش از اون خونه زدن بیرون ... توراه تقریبا گریه آری بند اومد بود اما بازم بغض کرده بود ... تا اینکه رسیدن ... لباساشون رو عوض کردن و نشستن روی کاناپه
+: دخترم حالا میشه بگی چیشده؟
آری همهی ماجرارو برای ا.ت تعریف کرد
+: من الان میام مامان جون
ا.ت رفت تو اتاق و به کوک زنگ زد
_: بله؟
+: (اتفاقات رو براش تعریف کرد)
_: ا.ت یولی هم برای من ماجرارو تعریف کرد اما نه اینطور به نظر من آری از خودش درآورده این ماجرارو ... یولی همچین آدمی نیس
+: توهم به جای اینکه حرف دخترتو باور کنی حرف اون هر.زه رو باور میکنی نه؟ ... واقعا که ... دیگه دختر منو نمیبری پیش اون زنیکه تمام ....
اینم بهخاطر ۵۰۰ تایی شدنمون:)
اما حالتونو گرفتم نه؟😂
_: اینجا چه خبره؟ ... چطور میتونی دخترم و مادرشو از خونم بیرون کنی هان؟(عصبی/داد)
+: آری رو اذیت کرده ... آری بهم زنگ زد و گفت بیام دنبالش
_: چی؟ منظورت چیه؟
×: اونطور نیس ... اون بچس من اذیتش نکردم ... چون از من خوشش نمیاد اینطوری الکی گفته
+: بسه دیگه ... دختر من هیچوقت دروغ نمیگه
_: بابایی تو بگو چیشده؟
÷: م.من
+: بگو مامانی نترس ... نمیتونه کاری بکنه باهات ... لازم شه دیگه نمیزارم بری پیش این زنه
÷: م.من
_: دخترم بگو نترس
که یهو آری شروع کرد به بلند بلند گریه کردن
_: دخترم گریه نکن(نگران)
+: خب معلومه به بچه زیاد فشار اومده ... ما میریم خونمون ... و اینم بدونین من دیگه نمیزارم دخترمو بیاری پیش این زنیکه
ا.ت اینو گفت و همراه دخترش از اون خونه زدن بیرون ... توراه تقریبا گریه آری بند اومد بود اما بازم بغض کرده بود ... تا اینکه رسیدن ... لباساشون رو عوض کردن و نشستن روی کاناپه
+: دخترم حالا میشه بگی چیشده؟
آری همهی ماجرارو برای ا.ت تعریف کرد
+: من الان میام مامان جون
ا.ت رفت تو اتاق و به کوک زنگ زد
_: بله؟
+: (اتفاقات رو براش تعریف کرد)
_: ا.ت یولی هم برای من ماجرارو تعریف کرد اما نه اینطور به نظر من آری از خودش درآورده این ماجرارو ... یولی همچین آدمی نیس
+: توهم به جای اینکه حرف دخترتو باور کنی حرف اون هر.زه رو باور میکنی نه؟ ... واقعا که ... دیگه دختر منو نمیبری پیش اون زنیکه تمام ....
اینم بهخاطر ۵۰۰ تایی شدنمون:)
اما حالتونو گرفتم نه؟😂
۲۴.۴k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.