اشک حسرت پارت ۶۵
#اشک حسرت #پارت ۶۵
سعید :
تعداد شرکت کنندگان عقد زیاد نبود آیدین نیومده بود حقم نداشت بیاد آسمان چه حالی داشت دیدنش دیونه ام می کرد وقتی یه چیزی رو از دست بدی بعد می فهمی با خودت چیکار کردی حکایت من شده بود کاش زودتر اقدام می کردم باید حسرت عشقی رو می خوردم که تازه جونه زده بود وسوزوندش بودن
سهیل : داداش
سهیل رو نگاه کردم به هدیه اشاره کرد رفتم کنارش وگفتم : جونم خواهری
هدیه : تو خوشحال نیستی سعید
نگاه منو امید بهم گره خورد
- چرا خوشحال نباشم خواهر گلم
هدیه : پیشم می مونی
- می مونم
کنارش موندم تا عاقد خطبه رو خوند وهدیه برای بارآخر با لبخند منو نگاه کرد وگفت : با اجازه داداش سعیدم بله
- مبارک خواهر
امیدم بله رو داد ورسمااون دوتا زن شوهر شدن امید نگاهم می کرد بهش لبخند کمرنگی زدم وگفتم : مبارک باشه
امید : ممنون
- سلام
با دیدن آیدین امید رو نگاه کردم اخمی کرد
همه نگاش می کردن صورتش پر از زخم بود آسمان نگاهم کرد وبا بغض روشو برگردوند
سرمو پایین انداختم سهیل داشت با آیدین حرف می زد که چرا صورتش زخم شده آیدینم با پوزخندی گفت : کار یه آدم وحشی بود بی خیال سهیل مبارک عروس داماد منو که دعوت نکردید
اومد کنار امید وبه اونم تبریک گفت امید که فقط نگاهش می کرد نمی تونستم اونجا بمونم وآیدین رو ببینم از محظر اومدم بیرون ورو پله ها نشستم خدااز این بعد می خوام عوض بشم سعید قبل دیگه مُرد
* دوستان رمان رو می خونید نظرم بدین متشکر *
سعید :
تعداد شرکت کنندگان عقد زیاد نبود آیدین نیومده بود حقم نداشت بیاد آسمان چه حالی داشت دیدنش دیونه ام می کرد وقتی یه چیزی رو از دست بدی بعد می فهمی با خودت چیکار کردی حکایت من شده بود کاش زودتر اقدام می کردم باید حسرت عشقی رو می خوردم که تازه جونه زده بود وسوزوندش بودن
سهیل : داداش
سهیل رو نگاه کردم به هدیه اشاره کرد رفتم کنارش وگفتم : جونم خواهری
هدیه : تو خوشحال نیستی سعید
نگاه منو امید بهم گره خورد
- چرا خوشحال نباشم خواهر گلم
هدیه : پیشم می مونی
- می مونم
کنارش موندم تا عاقد خطبه رو خوند وهدیه برای بارآخر با لبخند منو نگاه کرد وگفت : با اجازه داداش سعیدم بله
- مبارک خواهر
امیدم بله رو داد ورسمااون دوتا زن شوهر شدن امید نگاهم می کرد بهش لبخند کمرنگی زدم وگفتم : مبارک باشه
امید : ممنون
- سلام
با دیدن آیدین امید رو نگاه کردم اخمی کرد
همه نگاش می کردن صورتش پر از زخم بود آسمان نگاهم کرد وبا بغض روشو برگردوند
سرمو پایین انداختم سهیل داشت با آیدین حرف می زد که چرا صورتش زخم شده آیدینم با پوزخندی گفت : کار یه آدم وحشی بود بی خیال سهیل مبارک عروس داماد منو که دعوت نکردید
اومد کنار امید وبه اونم تبریک گفت امید که فقط نگاهش می کرد نمی تونستم اونجا بمونم وآیدین رو ببینم از محظر اومدم بیرون ورو پله ها نشستم خدااز این بعد می خوام عوض بشم سعید قبل دیگه مُرد
* دوستان رمان رو می خونید نظرم بدین متشکر *
۹.۴k
۱۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.