رمان ماه من🌙🙂
part 82
دیانا:
من:بریم دیگه!!!
ارسلان:پانیذ نمیاد؟
من:چیزه نه پانیذ گفت میخواد تو خونه بمونه یکم حالش بده
ارسلان:عه بزار ببینم...
نیکا:نههه اون خوبه بابا بریم دیره...
مشکوک نگامون کرد...
متین:رضا چی پس اون کو؟
محراب:خوابه اونم
(مهرابم دستش با اینا تو یه کاسس😂💃🏻)
ارسلان:باز شماها دارید چه غلطی میکنید؟
من:آفرین پس فهمیدی داریم یه غلطی میکنیم غلط بسیار خوبی داریم میکنیم راه بفیت بریم تو نقشه های من دخالت نکن...
ارسلان:خواهر منه ها
دیانا:قبل اینکه خواهر تو باشه دوست من بود
ارسلان:اصلا از نظر علمی همچین چیزی نمیشه
من:ارسلان نقشه هامو بخوای خراب کنی منم موهاتو تک تک میکنم حالام راه بیفت تا پانیذ بیدار نشد...
ارسلان:خدایا بخیر کن....
...
پانیذ:
بلد شدم دیدم تو اتاق نیکام بله خانم دیشب رو تخت من خوابید....
وایستا ببینم امروز قرار نبود بریم جنگل ...
سری از جام پاشدم رفتم سمت در خروجی راهرو
(اتاق متین و نیکا و رضا توی قسمت راه رو ماننده که ته راه رو در داره و باید اونو باز کنن تا بتونن از راه رو برن و الان دیانا جان این در رو قفل کردم لی لی لی💃🏻😂امیدوارم متوجه منظورم شده باشین🤦🏻♀️)
قفل بود...
امکان نداره....
رضا:صبح بخیر...چرا اینجا ایستادی باز کن در رو دیگه
من:باز نمیشه وای نیکا تف تو روت....
رضا:یعنی چی باز نمیشه
من:یعنی قفله پروفسور...
رضا:کی قفل کرده
من:کار کی میخواستی باشه کار اون نیکا و دیانای بیشور...
رضا:میدونی شما بایدخانوادگی خودتون و به تیمارستان تحویل بدین...
من:خفه میشی یا نه خفه میشی یا نه
همین طوری که پشت هم این جمله رو تکرار میکردم با دستم داشتم رضا رو میزدم اونم وایستاد بود نگام میکرد
من:اه انقدر که دراز و چاقی دردتم نمیاد
رضا:من چاقمممم؟
من:نه گرویلی😡
(این دعوا ادامه دارد...😂)
...
دیانا:
با ارسلان کنار رودخونه نشسته بودیم...
پاهام و توی آب تکون تکون میدادم و واسه خودم زیر لب آهنگ میخوندم
(همیشگیم همیشه این قلب پیشت گیر میمونههه)
ارسلان:چی میخونی؟
من:اهنگ...
ارسلان:الان پانیذ و رضا چیکار میکنن یعنی؟
من:نگران نباش فوقش میکشن همو
ارسلان:مرسی واقعا از امیدواری دادنت😐
من:خواهش میکنم حالا تو اینارو ول کن باید یه چیزی بت بگم....
ارسلان:چی زود باش بگو...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
من:بریم دیگه!!!
ارسلان:پانیذ نمیاد؟
من:چیزه نه پانیذ گفت میخواد تو خونه بمونه یکم حالش بده
ارسلان:عه بزار ببینم...
نیکا:نههه اون خوبه بابا بریم دیره...
مشکوک نگامون کرد...
متین:رضا چی پس اون کو؟
محراب:خوابه اونم
(مهرابم دستش با اینا تو یه کاسس😂💃🏻)
ارسلان:باز شماها دارید چه غلطی میکنید؟
من:آفرین پس فهمیدی داریم یه غلطی میکنیم غلط بسیار خوبی داریم میکنیم راه بفیت بریم تو نقشه های من دخالت نکن...
ارسلان:خواهر منه ها
دیانا:قبل اینکه خواهر تو باشه دوست من بود
ارسلان:اصلا از نظر علمی همچین چیزی نمیشه
من:ارسلان نقشه هامو بخوای خراب کنی منم موهاتو تک تک میکنم حالام راه بیفت تا پانیذ بیدار نشد...
ارسلان:خدایا بخیر کن....
...
پانیذ:
بلد شدم دیدم تو اتاق نیکام بله خانم دیشب رو تخت من خوابید....
وایستا ببینم امروز قرار نبود بریم جنگل ...
سری از جام پاشدم رفتم سمت در خروجی راهرو
(اتاق متین و نیکا و رضا توی قسمت راه رو ماننده که ته راه رو در داره و باید اونو باز کنن تا بتونن از راه رو برن و الان دیانا جان این در رو قفل کردم لی لی لی💃🏻😂امیدوارم متوجه منظورم شده باشین🤦🏻♀️)
قفل بود...
امکان نداره....
رضا:صبح بخیر...چرا اینجا ایستادی باز کن در رو دیگه
من:باز نمیشه وای نیکا تف تو روت....
رضا:یعنی چی باز نمیشه
من:یعنی قفله پروفسور...
رضا:کی قفل کرده
من:کار کی میخواستی باشه کار اون نیکا و دیانای بیشور...
رضا:میدونی شما بایدخانوادگی خودتون و به تیمارستان تحویل بدین...
من:خفه میشی یا نه خفه میشی یا نه
همین طوری که پشت هم این جمله رو تکرار میکردم با دستم داشتم رضا رو میزدم اونم وایستاد بود نگام میکرد
من:اه انقدر که دراز و چاقی دردتم نمیاد
رضا:من چاقمممم؟
من:نه گرویلی😡
(این دعوا ادامه دارد...😂)
...
دیانا:
با ارسلان کنار رودخونه نشسته بودیم...
پاهام و توی آب تکون تکون میدادم و واسه خودم زیر لب آهنگ میخوندم
(همیشگیم همیشه این قلب پیشت گیر میمونههه)
ارسلان:چی میخونی؟
من:اهنگ...
ارسلان:الان پانیذ و رضا چیکار میکنن یعنی؟
من:نگران نباش فوقش میکشن همو
ارسلان:مرسی واقعا از امیدواری دادنت😐
من:خواهش میکنم حالا تو اینارو ول کن باید یه چیزی بت بگم....
ارسلان:چی زود باش بگو...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۴۶.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.