فیک جداناپذیر پارت ۹۹
فیک جداناپذیر پارت ۹۹
از زبان ات
جونگ کوک بردم تو اتاق و گذاشت روی تخت و فوراً با سونگمین تماس گرفت هر دو تامون هنوز از این بابت باورمون نمیشد که تونستم بعد از یک ماه دوباره پاهامو روی زمین بزارم و بتونم راه برم
سونگمین هم تا این خبر رو شنید فورا خودشو به عمارت رسوند از چیزی که می دید دیوونه شده بود اونم مثل ما باورش نمیشد
سونگمین: باورم نمیشه ات باور نمیشه دختر اصلا این اتفاق... آخه همه ی دکترا گفتن...
اصلا باورش نمیشد اون دیگه از ما حتی از منی که پاهام فلج شده بود بیشتر شوکه شده بود
بلند شد و برای اینکه هیجانش رو کنترل کنه دور اتاق هی رژه میرفت
سونگمین: ات دیدی؟ حالا دیدی که می تونی روی من حساب کنی؟ دیدی چقدر بهت گفتم که می تونم دوباره پاهات رو بهت برگردونم؟
لبخند از رو لبامون نمی تونست برداشته شه سرمو برگردوندم سمت جونگ کوک اما وقتی دیدمش لبخندم محو شد
الان باید خوشحال باشه پس برای چی باز خودشه و لبخند نمیزنه؟
سونگمین: جونگ کوک دیدی من چیکار کردم؟ من موفق شدم بالاخره اون همه زحمات من بی نتیجه نبودن
جونگ کوک لبخندی بهش زد بعد از اتاق خارج شدم باید میفهمیدم چش شده الان باید خوشحال باشه نه ناراحت
آروم از روی تخت بلند شدم چون هنوز کاملا قدرت کافی برای راه رفتن رو نداشتم پس با ملاحظه قدم بر می داشتم
روی پله ها نشسته بود آروم رفتم کنارش و نشستم پیشش
ات: خوشحال نیستی که می تونم راه برم؟
جونگ کوک بدون هیچ مکثی برگشت سمتم و گفت: نه اصلأ اینطور نیست من حتی حاظر بودم همه چیزمو بدم حتی از جونم مایه بزارم تا تو دوباره بتونی راه بری
ات: پس موضوع سره چیه؟ تو الان باید خوشحال باشی نه اینکه تو خودت باشی پس همین الان بهم بگو چی شده وگرنه...
جونگ کوک: دوباره داری مثل قبلنت میشی؟ من از شدت خوشحالی دارم می میرم اما ظاهراً تو نمی خوای دست از اذیت کردن من برداری خانوم جئون جونگ کوک از اذیت کردن من لذت میبری؟
ات: خب چیکار کنم مستر؟ یه جئون جونگ کوک که بیشتر ندارم
جونگ کوک: نکنه باز دلت تنبیه می خواد؟ اینبار دیگه از رحم کردن خبری نیست کاری میکنم که مجبور شی تا آخر عمر دستگاه اکسیژن همراه با خودت حمل کنی راه رفتن دیگه پیشکش کاری می کنم که برای همیشه رو تخت بیوفتی
دوباره جدی شد ولی این جدی بودنش داشت منو میکشت نمی دونم چرا ولی حس زبون درازیم گل کرده بود خیلی وقت بود که سر به سرش نزاشته بودم
ات: هرکاری که دلت می خواد بکن آقای کوک من دیگه از هیچ چیه تو نمی ترسم درضمن شما الان باید بیشتر مراقب خودتون باشین تا من وگرنه دفعه ی بعدی که یه نفر فلج میشه اون شمایید نه من
پوزخندی شیطانی گوشه ی لبش نشست و خنده هاش به وحشت می انداختم
دستشو دور کمرم حلقه کرد تو چند میلی متریه هم قرار گرفتیم.....
از زبان ات
جونگ کوک بردم تو اتاق و گذاشت روی تخت و فوراً با سونگمین تماس گرفت هر دو تامون هنوز از این بابت باورمون نمیشد که تونستم بعد از یک ماه دوباره پاهامو روی زمین بزارم و بتونم راه برم
سونگمین هم تا این خبر رو شنید فورا خودشو به عمارت رسوند از چیزی که می دید دیوونه شده بود اونم مثل ما باورش نمیشد
سونگمین: باورم نمیشه ات باور نمیشه دختر اصلا این اتفاق... آخه همه ی دکترا گفتن...
اصلا باورش نمیشد اون دیگه از ما حتی از منی که پاهام فلج شده بود بیشتر شوکه شده بود
بلند شد و برای اینکه هیجانش رو کنترل کنه دور اتاق هی رژه میرفت
سونگمین: ات دیدی؟ حالا دیدی که می تونی روی من حساب کنی؟ دیدی چقدر بهت گفتم که می تونم دوباره پاهات رو بهت برگردونم؟
لبخند از رو لبامون نمی تونست برداشته شه سرمو برگردوندم سمت جونگ کوک اما وقتی دیدمش لبخندم محو شد
الان باید خوشحال باشه پس برای چی باز خودشه و لبخند نمیزنه؟
سونگمین: جونگ کوک دیدی من چیکار کردم؟ من موفق شدم بالاخره اون همه زحمات من بی نتیجه نبودن
جونگ کوک لبخندی بهش زد بعد از اتاق خارج شدم باید میفهمیدم چش شده الان باید خوشحال باشه نه ناراحت
آروم از روی تخت بلند شدم چون هنوز کاملا قدرت کافی برای راه رفتن رو نداشتم پس با ملاحظه قدم بر می داشتم
روی پله ها نشسته بود آروم رفتم کنارش و نشستم پیشش
ات: خوشحال نیستی که می تونم راه برم؟
جونگ کوک بدون هیچ مکثی برگشت سمتم و گفت: نه اصلأ اینطور نیست من حتی حاظر بودم همه چیزمو بدم حتی از جونم مایه بزارم تا تو دوباره بتونی راه بری
ات: پس موضوع سره چیه؟ تو الان باید خوشحال باشی نه اینکه تو خودت باشی پس همین الان بهم بگو چی شده وگرنه...
جونگ کوک: دوباره داری مثل قبلنت میشی؟ من از شدت خوشحالی دارم می میرم اما ظاهراً تو نمی خوای دست از اذیت کردن من برداری خانوم جئون جونگ کوک از اذیت کردن من لذت میبری؟
ات: خب چیکار کنم مستر؟ یه جئون جونگ کوک که بیشتر ندارم
جونگ کوک: نکنه باز دلت تنبیه می خواد؟ اینبار دیگه از رحم کردن خبری نیست کاری میکنم که مجبور شی تا آخر عمر دستگاه اکسیژن همراه با خودت حمل کنی راه رفتن دیگه پیشکش کاری می کنم که برای همیشه رو تخت بیوفتی
دوباره جدی شد ولی این جدی بودنش داشت منو میکشت نمی دونم چرا ولی حس زبون درازیم گل کرده بود خیلی وقت بود که سر به سرش نزاشته بودم
ات: هرکاری که دلت می خواد بکن آقای کوک من دیگه از هیچ چیه تو نمی ترسم درضمن شما الان باید بیشتر مراقب خودتون باشین تا من وگرنه دفعه ی بعدی که یه نفر فلج میشه اون شمایید نه من
پوزخندی شیطانی گوشه ی لبش نشست و خنده هاش به وحشت می انداختم
دستشو دور کمرم حلقه کرد تو چند میلی متریه هم قرار گرفتیم.....
۲۹.۹k
۰۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.