پارت صدوسه...
#پارت صدوسه...
#جانان...
من: ممنون اقا بابت لباس...
کارن چیزی نگفت و رفت سمت پله برقی رفتیم طبقه بالا که مخصوص اقایون بود توی یکی از فروشکاه ها رفت داخل ..
کارن: بیا یه چیز برای منم انتخاب کنیم...
سری تکون دادم و به کت ها نگاه کردم...
کارن یه کت و شلوار مشکی انتخاب کرد و رفت توی پرو ولی من همین طوری داشتم بین کتا رو دید میزدم چشمم به یه کت و شلوار سورمه ای افتاد ساده بود و شیک با هزارتا اشاره به فروشنده گفتم واسم سایز کارن رو بیاره بعد از این که اورد رفتم سمت اتاقی که کارن توش بود در زدم بعد از چند دقیقه کت رو که انتخاب کرده بود اومد بیرون و گفت:
چطوره ؟ به نظرت خوبه واسه مراسم...
من: اره خوبه ولی....میشه اینم امتحان کنی...
و کت توی دستم رو به طرفش گرفتم...نگاهی بهش کرد و از دستم گرفتش...
بعد از چند دقیقه اومد این دفعه با کتی که من داده بودم ..
کارن: به نظر این بهتره تا مشکیه ...تو چی میگی...
من: اره این یکی اندامت بهتر افتاده دختر کش تر شدی...
ما اتمام حرفم فهمیدم چی گفتم هیع گفتم و محکم زدم روی دهنم کارن اول نگام کرد بعد یهو سرخ شد ...
من: راحت باش گلم بخند...
با این حرفم مثل باروت که بهش جرقه خورده باشه ترکید و همین طوری رفت توی پرو ...
داشتم خودم رو رو مورد عنایت قرار میدادم واسه گافی که دادم که کارن با ته خنده ای توی چهره اومد بیرون رفت سمت فروشنده و کت سرمه ای رو که من بهش داده بودم رو حساب کرد خواست بیاد بیرون که چشمم به کراوات ها افتاد دستش رو کشیدم و گفت: نخوای کراوت بگیری..
کارن: اخ داشت یادم میرفت..ولی میگم به نظرت اون موقع جنازه ها رو چطوری جمع کنیم...
سرخ شدم بی شعور داشت تیکه مینداخت ...
کارن : حالا بیا یه کراوات هم انتخاب کن ببینم چی کار میکنی..
بهشون نگاه میکرد که یش که سرمه ای بود و پایینش یه طرح سنتی کرم رنگ بود نظرم رو جلب کرد بهش نشون دادم که خودش هم انگار خوشش اومد خریدش اومدیم بیرون که گفت: بیا بریم...
من: میگم به نظرت چیزی یادمون نرفته....
کارن: میدونم کفش نخریدم میریم پیش دوستم ..
سری تکون دادم و رفتیم سوار ماشین شدیم بعد از ربع ساعت رانندگی جلوی یه فروشگاه بزرگ کفش نگه داشت پیاده شدیم رفتیم تو این قدر بزرگ بود فکم با زمین یکی شد...
واسه همه رده سنی کفش داشت هم مردونه و هم زنونه...
یه اقا اومد سمتمون و شروع کرد با کارن احوال پرسی تعجب کردم چون فارسی با هم حرف میزدن خلاصه بعد از چند دقیقه مثل این که منم دید اقا شروع کرد عربی صحبت کردن با من ...
داشتم مثل منگلا نگاش میکردم که کارن گفت: هی حمید جانان فارسی میفهمه عربی بلد نیست این قدر زبون نریز...
حمید: اوه ببخشید دوشیزه سلام من حمیدم دوست این شازده...
من: سلام خوشوقتم...
کارن: حمید واسمون کفش مجلسی بیار که عجله دارم...
حمید: چشم واسه ....
#جانان...
من: ممنون اقا بابت لباس...
کارن چیزی نگفت و رفت سمت پله برقی رفتیم طبقه بالا که مخصوص اقایون بود توی یکی از فروشکاه ها رفت داخل ..
کارن: بیا یه چیز برای منم انتخاب کنیم...
سری تکون دادم و به کت ها نگاه کردم...
کارن یه کت و شلوار مشکی انتخاب کرد و رفت توی پرو ولی من همین طوری داشتم بین کتا رو دید میزدم چشمم به یه کت و شلوار سورمه ای افتاد ساده بود و شیک با هزارتا اشاره به فروشنده گفتم واسم سایز کارن رو بیاره بعد از این که اورد رفتم سمت اتاقی که کارن توش بود در زدم بعد از چند دقیقه کت رو که انتخاب کرده بود اومد بیرون و گفت:
چطوره ؟ به نظرت خوبه واسه مراسم...
من: اره خوبه ولی....میشه اینم امتحان کنی...
و کت توی دستم رو به طرفش گرفتم...نگاهی بهش کرد و از دستم گرفتش...
بعد از چند دقیقه اومد این دفعه با کتی که من داده بودم ..
کارن: به نظر این بهتره تا مشکیه ...تو چی میگی...
من: اره این یکی اندامت بهتر افتاده دختر کش تر شدی...
ما اتمام حرفم فهمیدم چی گفتم هیع گفتم و محکم زدم روی دهنم کارن اول نگام کرد بعد یهو سرخ شد ...
من: راحت باش گلم بخند...
با این حرفم مثل باروت که بهش جرقه خورده باشه ترکید و همین طوری رفت توی پرو ...
داشتم خودم رو رو مورد عنایت قرار میدادم واسه گافی که دادم که کارن با ته خنده ای توی چهره اومد بیرون رفت سمت فروشنده و کت سرمه ای رو که من بهش داده بودم رو حساب کرد خواست بیاد بیرون که چشمم به کراوات ها افتاد دستش رو کشیدم و گفت: نخوای کراوت بگیری..
کارن: اخ داشت یادم میرفت..ولی میگم به نظرت اون موقع جنازه ها رو چطوری جمع کنیم...
سرخ شدم بی شعور داشت تیکه مینداخت ...
کارن : حالا بیا یه کراوات هم انتخاب کن ببینم چی کار میکنی..
بهشون نگاه میکرد که یش که سرمه ای بود و پایینش یه طرح سنتی کرم رنگ بود نظرم رو جلب کرد بهش نشون دادم که خودش هم انگار خوشش اومد خریدش اومدیم بیرون که گفت: بیا بریم...
من: میگم به نظرت چیزی یادمون نرفته....
کارن: میدونم کفش نخریدم میریم پیش دوستم ..
سری تکون دادم و رفتیم سوار ماشین شدیم بعد از ربع ساعت رانندگی جلوی یه فروشگاه بزرگ کفش نگه داشت پیاده شدیم رفتیم تو این قدر بزرگ بود فکم با زمین یکی شد...
واسه همه رده سنی کفش داشت هم مردونه و هم زنونه...
یه اقا اومد سمتمون و شروع کرد با کارن احوال پرسی تعجب کردم چون فارسی با هم حرف میزدن خلاصه بعد از چند دقیقه مثل این که منم دید اقا شروع کرد عربی صحبت کردن با من ...
داشتم مثل منگلا نگاش میکردم که کارن گفت: هی حمید جانان فارسی میفهمه عربی بلد نیست این قدر زبون نریز...
حمید: اوه ببخشید دوشیزه سلام من حمیدم دوست این شازده...
من: سلام خوشوقتم...
کارن: حمید واسمون کفش مجلسی بیار که عجله دارم...
حمید: چشم واسه ....
۸.۴k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.