هفت آسمون🤍
#هفت_آسمون🤍
#پارت_نهم💜
دیانا🌱
از خواب بیدار شدم چشامو مالیدن به ساعت نگاه کردن ساعت ٧:۵ دقیقه رو نشون میداد رفتم دسشویی بعد اومدم یه لباس آستین بلند پوشیدم شالمو سر کردم رفتم تو حال مامان ارسلان خاله زیبا (شخصیت خیالی) بیدار بود داشت صبونه آماده میکر صبح بخیر گفتم و رفتم کمکش ارسلان هم اومد نشستیم صبونه بخوریم
ارسلان: خوردی برو آماده شو بریم دانشگاه
_ باش
خاله زیبا: برای ناهار چی دوست دارید درست کنم
ارسلان: نمیدونم از دیانا خانوم بپرس
_ چی من... من دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشم میرم خونه نیکا
بعد تو دلم گفتم البته اگه حال باباش خوب باشه و از بیمارستان مرخص شده باشه
خاله زیبا: عزیزم این چه حرفیه حتما باید برگردی اینطور که شنیدم منم بزارم رستا نمیزاره
به ارسلان نگاه کردم اونم بهم نگاه کرد و زدیم زیر خنده بعد صبونه از خاله تشکر کردم و رفتم آماده بشم یه مانتو بلند مشکی که یه کمربند مشکی هم داشت پوشیدم با شلوار و شال سفید یه آرایش لایت خوشکلم کردم و کیفمو برداشتم رفتم تو حال
...
..
.
ارسلان💓
رفتم تو اتاق یه تیشرت سفید پوشیدم با شلوار مشکی موهامو درست کردم و لباس مشکی رو روش پوشیدم و کیفم و برداشتم و رفتم تو حال نشستم رو مبل منتظر دیانا بعد چند دیقه دیانا اومد وای چقد خوشگل شده بود
............................
دیانا🤍
اومدم از اتاق بیرون وای ارسلان چقدر خوشتیپ شده بود بلند شد و خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم که ارسلان گفت
+پیش به سوی دانشگاه
_ میشه اول بریم خونه ما
+ برا چی؟
_ من دیشب یادم رفت مقنعه م رو از خونه بیارم با شال که نمیتونم بیام دانشگاه میشه بریم خونه مون؟
+باش حتما
فرمون و پیچوند رفتیم به سمت خونه مون رسیدیم میخاستم پیاده شم که با دیدن داریوش ترسیدم یه مکث کردم و بعد رو کردم به ارسلان
+ چیزی شده چرا پیاده نمیشی
_ امممم.... چ.... چیزه.... میشه باهام بیای تو خونه
+ چرا؟
_ چیزه....... امممم..... اون مرده رو نیگا
+ خب؟
_ اون اسمش داریوش پسر عمه دختر داییمه خیلی ازش میترسم قبلا خواستگارم بود اون زمان من ١٧ سالم بود و قصد ازدواج نداشتم تازه خلافکار هم هست آخرین باری هم که اومد خواستگاری و جواب منفی دادم وقتی داشت میرفت گفت دلمو شکوندی زندگی تو سیاه میکنم خیلی خیلی ازش میترستم و الان نمیدونم چرا اینجاس
+ نترس من پیشتم پیاده شو
با این حرفش دلم یکمی آروم شد پیاده شدیم و اومد بغلم وایساد و دستم میلرزید چون واقعا داریوش آدم خطرناکی ارسلان هم دید یکمی استرس دارم و دستم میلرزه دستمو گرف رفتیم به سمت آسانسور داریوش هم پشت سرمون اومد تو آسانسور من رفتم یه جوری پشت ارسلان که منو نشناخت میخواست آسانسور رو بزنه رو به ارسلان کرد و گفت
#پارت_نهم💜
دیانا🌱
از خواب بیدار شدم چشامو مالیدن به ساعت نگاه کردن ساعت ٧:۵ دقیقه رو نشون میداد رفتم دسشویی بعد اومدم یه لباس آستین بلند پوشیدم شالمو سر کردم رفتم تو حال مامان ارسلان خاله زیبا (شخصیت خیالی) بیدار بود داشت صبونه آماده میکر صبح بخیر گفتم و رفتم کمکش ارسلان هم اومد نشستیم صبونه بخوریم
ارسلان: خوردی برو آماده شو بریم دانشگاه
_ باش
خاله زیبا: برای ناهار چی دوست دارید درست کنم
ارسلان: نمیدونم از دیانا خانوم بپرس
_ چی من... من دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشم میرم خونه نیکا
بعد تو دلم گفتم البته اگه حال باباش خوب باشه و از بیمارستان مرخص شده باشه
خاله زیبا: عزیزم این چه حرفیه حتما باید برگردی اینطور که شنیدم منم بزارم رستا نمیزاره
به ارسلان نگاه کردم اونم بهم نگاه کرد و زدیم زیر خنده بعد صبونه از خاله تشکر کردم و رفتم آماده بشم یه مانتو بلند مشکی که یه کمربند مشکی هم داشت پوشیدم با شلوار و شال سفید یه آرایش لایت خوشکلم کردم و کیفمو برداشتم رفتم تو حال
...
..
.
ارسلان💓
رفتم تو اتاق یه تیشرت سفید پوشیدم با شلوار مشکی موهامو درست کردم و لباس مشکی رو روش پوشیدم و کیفم و برداشتم و رفتم تو حال نشستم رو مبل منتظر دیانا بعد چند دیقه دیانا اومد وای چقد خوشگل شده بود
............................
دیانا🤍
اومدم از اتاق بیرون وای ارسلان چقدر خوشتیپ شده بود بلند شد و خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم که ارسلان گفت
+پیش به سوی دانشگاه
_ میشه اول بریم خونه ما
+ برا چی؟
_ من دیشب یادم رفت مقنعه م رو از خونه بیارم با شال که نمیتونم بیام دانشگاه میشه بریم خونه مون؟
+باش حتما
فرمون و پیچوند رفتیم به سمت خونه مون رسیدیم میخاستم پیاده شم که با دیدن داریوش ترسیدم یه مکث کردم و بعد رو کردم به ارسلان
+ چیزی شده چرا پیاده نمیشی
_ امممم.... چ.... چیزه.... میشه باهام بیای تو خونه
+ چرا؟
_ چیزه....... امممم..... اون مرده رو نیگا
+ خب؟
_ اون اسمش داریوش پسر عمه دختر داییمه خیلی ازش میترسم قبلا خواستگارم بود اون زمان من ١٧ سالم بود و قصد ازدواج نداشتم تازه خلافکار هم هست آخرین باری هم که اومد خواستگاری و جواب منفی دادم وقتی داشت میرفت گفت دلمو شکوندی زندگی تو سیاه میکنم خیلی خیلی ازش میترستم و الان نمیدونم چرا اینجاس
+ نترس من پیشتم پیاده شو
با این حرفش دلم یکمی آروم شد پیاده شدیم و اومد بغلم وایساد و دستم میلرزید چون واقعا داریوش آدم خطرناکی ارسلان هم دید یکمی استرس دارم و دستم میلرزه دستمو گرف رفتیم به سمت آسانسور داریوش هم پشت سرمون اومد تو آسانسور من رفتم یه جوری پشت ارسلان که منو نشناخت میخواست آسانسور رو بزنه رو به ارسلان کرد و گفت
۲۱.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.