part⁵⁰
part⁵⁰
نفس عمیقی کشیدم و شانسم رو دوباره امتنان کردم و بهش زنگ زدم آمل بازم جواب نداد،گوشی رو گذاشتم کنار و با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم
¹²minutes later
+بهوش اومده؟* با ذوق
پرستار: بله همسرتون هم دارن با دکتر حال پدرتون جویا میشوند!
تعظیمی کردم و به سمت اتاق حرکت کردم، هر قدم سریع تر و با نشاط بیشتر ؛
جلوی در رسیدم از پشت در صدای حرف میشنیدم دستگیره در رو کشیدم و وارد شدم و درو از پشت بستم ؛ نگاهم رو به سمت دکتر و جونگ...از چیزی که دیدم شکه شدم، اون جک بود! اینجا چیکار میکرد. تعجبم رو پنهان کردم و به سمتشون کردم
جک:ممنون دکتر!خسته نباشید
چند ثانیه ای نگاهم به دکتر که جلوم تعظیم کرد گره خورد و بعد به جک نگاه کردم، اما چیزی که اولویت بود جک نبود! به سمت تخت رفتم و با نگاه های کودکانه به بابام نگاه کردم؛ نگاه های بی جون و خسته اش روم زوم بود، لبخندی زدم و دستش رو گرفتم؛
+حالت چطوره بابایی
¹⁰minutes later
+خب اینجا چیکار میکنی؟
همونطور منتظر جواب از طرف جکی بودم قهوه ای از کافه( تو بیمارستان ) گرفتم
جک:اومده بودم ازشون سر بزنم!
+تو که لس آنجلس بودی،دلیلت اصلا قانع کننده نیست نمیشه به این زودی اومد!
جک:خودت چطور اومدی؟
+با پرواز اضطراری*کمی جدی
جک:منم با پرواز اضطراری اومدم*نیشخند
a week later
+با توجه به نبود اسناد قوی حکمی برات خورده نمیشه!
پدر ات: چه فرقی میکنه ! الان دیگه شرکتم از دست رفت* بغض الود
اتمام ویو ات
ات به پدر درمونده اش خیره بود، به معنای واقعی شکسته بود! مثله دورانی که همسرش رو از دست داده بود،
اینجا دنیا نیست ، میدون جنگه
+بابا خیلی دوست دارم!* با بغض
پدر از شنیدن این کلمه توسط کسی که ¹⁵ سال بهش نفرت میورزید تعجب کرد و در مقابل دخترکش رو بغل گرفت
پدر ات: من بیشتر!
Tomorrow ¹¹:⁰³am
پشت در بودم و به صدای حرف زدن های کوک و سنا گوش میکردم. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو از روی دستگیره در برداشتم و از برج خارج شدم!
+پس تو این چند وقت اینجا بودی؟
نفس عمیقی کشیدم و شانسم رو دوباره امتنان کردم و بهش زنگ زدم آمل بازم جواب نداد،گوشی رو گذاشتم کنار و با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم
¹²minutes later
+بهوش اومده؟* با ذوق
پرستار: بله همسرتون هم دارن با دکتر حال پدرتون جویا میشوند!
تعظیمی کردم و به سمت اتاق حرکت کردم، هر قدم سریع تر و با نشاط بیشتر ؛
جلوی در رسیدم از پشت در صدای حرف میشنیدم دستگیره در رو کشیدم و وارد شدم و درو از پشت بستم ؛ نگاهم رو به سمت دکتر و جونگ...از چیزی که دیدم شکه شدم، اون جک بود! اینجا چیکار میکرد. تعجبم رو پنهان کردم و به سمتشون کردم
جک:ممنون دکتر!خسته نباشید
چند ثانیه ای نگاهم به دکتر که جلوم تعظیم کرد گره خورد و بعد به جک نگاه کردم، اما چیزی که اولویت بود جک نبود! به سمت تخت رفتم و با نگاه های کودکانه به بابام نگاه کردم؛ نگاه های بی جون و خسته اش روم زوم بود، لبخندی زدم و دستش رو گرفتم؛
+حالت چطوره بابایی
¹⁰minutes later
+خب اینجا چیکار میکنی؟
همونطور منتظر جواب از طرف جکی بودم قهوه ای از کافه( تو بیمارستان ) گرفتم
جک:اومده بودم ازشون سر بزنم!
+تو که لس آنجلس بودی،دلیلت اصلا قانع کننده نیست نمیشه به این زودی اومد!
جک:خودت چطور اومدی؟
+با پرواز اضطراری*کمی جدی
جک:منم با پرواز اضطراری اومدم*نیشخند
a week later
+با توجه به نبود اسناد قوی حکمی برات خورده نمیشه!
پدر ات: چه فرقی میکنه ! الان دیگه شرکتم از دست رفت* بغض الود
اتمام ویو ات
ات به پدر درمونده اش خیره بود، به معنای واقعی شکسته بود! مثله دورانی که همسرش رو از دست داده بود،
اینجا دنیا نیست ، میدون جنگه
+بابا خیلی دوست دارم!* با بغض
پدر از شنیدن این کلمه توسط کسی که ¹⁵ سال بهش نفرت میورزید تعجب کرد و در مقابل دخترکش رو بغل گرفت
پدر ات: من بیشتر!
Tomorrow ¹¹:⁰³am
پشت در بودم و به صدای حرف زدن های کوک و سنا گوش میکردم. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو از روی دستگیره در برداشتم و از برج خارج شدم!
+پس تو این چند وقت اینجا بودی؟
۱۸.۳k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.