اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت34

تو چشماش زل زدم و تو دلم گفتم: چی میگه واسه خودش؟! چطور میخواد مانع ازدواج من شه؟!
هرکی به تور من میخوره به نوبه خودش خل وضعه!!!

برای اینکه زودتر از شرش خلاص شم لبخندی زدم و گفتم:

+ممنون ولی از دست شما کاری بر نمیاد!!!

از جاش بلند شد و همزمان چشمکی زد و گفت:

-باشه، نشونت میدم!!

بهت زده نگاهش کردم، چقدر مسمم حرف میزد، ولی آخه چطوری میخواست اجازه نده؟!

تو همین فکرا بودم که اصلا نفهمیدم کی رفت...

پوفی کشیدم و تصمیم گرفتم برم خونه و حداقل اونجا به ادامه ی عزاداریم برسم!!!

++++++++++++++++++++++
#چندروزبعد:

امروز پنج شنه اس و قراره فردا منو به عقد عماد در بیارن!!

این چند روز خودمو تو اتاق حبس کرده بودم و با هیچکسم حرف نزدم، کارم شده بود شب و روز گریه کردن اما هیچکس دلش برام نمیسوخت....

پوزخندی زدم و با خودم گفتم: سالار چیشدی پس؟! مگه قرار نبود نزاری من بدبخت بشم؟!

ضربه ای به پیشونیم زدم و با خودم ادامه دادم: آخه چقدر تو خری آهو، آدم به حرفی که سرجمع 1هفته نمیشناستش اعتماد میکنه؟!

پوفی کشیدم و از تخت بلند شدم و رفتم کنار پنجره وایسادم که یهو صدای با شور و شوق جمشید حواسم و پرت کرد!!!

برای اینکه صداشو بهتر بشنوم به سمت در اتاق رفتم و گوشم و بهش چسبوندم و صداشو واضح شنیدم که با ذوق گفت:

-بیاید همگی بیاید شیرینی بخورید!!

مامانم آروم گفت:

-چیشده کبکت خروس میخونه جمشید خان؟!

جمشید خندان گفت:

-قراره برای دخترم خجسته خاستگار بیاد امشب، اونم چه خاستگارییییییی!!!

مامانم مهربون لب زد:

-بسلامتی، چه یهو بیخبر!!!

جمشید با همون ذوق گفت:

-اینارو ول کن هاجر، بگو خاستگار کیه فقط...

مامانم گفت:

-کیه؟!

جمشید با صدای بلند داد زد:

-پسره اربابه ، اربابببببببب!!!
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت35با تعجب به نقطه ی نا معلوم خیره شدم و ب...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت36در عرض دوساعت همه ی خریدا تموم شد و برگ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت33با خنده دستشو به نشونه ی تسلیم بالا برد...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت32رفتم رو یه تیکه سنگ نشستم و زانوهامو تو...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط