انتخاب خواستنی پارت 11
صحنه خیلی قشنگی بود.. من روی جونگ کوک خم شده بودم و موهای من توی دستای کوکی بود و لپای اون و یقه پیرهنش توی دستای من.
یونگی: جمع کنین خودتونو، مثل بچه ها دعوا میکنن.
تهیونگ یه نگاه بد بهمون انداخت و با تاسف سر تکون داد و رفت درو باز کنه
منو جونگ کوک سریع بلند شدیم رو مثل بچه های خوب صاف روی مبل نشستیم به حدی که میتونستن ازمون به عنوان خط کش استفاده کنن
یهو احساس کردم جونگ کوک بد داره نگاه میکنه
+ ها چیه؟.
" مثلا تو الا صاحب خونه ای، آیا نباید بری پیشواز مهمونا ؟.
+ اوپس، راست میگی.
در حین بلند شدن لپشو کشیدم و گفتم: آفرین پسر خوب.
برای اینکه دستش بهم نرسه سریع در رفتم که صداش بلند شد
" اگه دستم بهت نرسه.
نزدیکای در ورودی که رسیدم تهیونگو دیدم که درو باز کرد و مینا یهو پرید توی بغل تهیونگ و مثل کک خودشو بهش میمالوند
نمیدونم چرا ولی ولی شعله های آتیش رو درونم حس میکردم
پا تند گردم سمتشون که مینا تا منو دید از تهیونگ جدا شد و گفت: اوه تو هم اینجایی.
یعنی چی؟ پس قرار بود کجا باشم؟ منو بگو که اول ازش خوشم اومده بود .... برای هودم یه تاسفی خوردم و با یه خنده فیک سمتشون رفتم که همون لحظه مینو با یه دسته گل رز آبی وارد شد
یه لحظه انگار چشمام قلبی شد، آخه عاشق این دسته گل بودم
سر جام خشکم زده بود که مینو بدون توجه به تهیونگ از کنارش رد شد و سمت من اومد و دسته گلو گرفت سمت من
یه لحظه خودمم هنگ کردم ولی بعدش به خودم اومدم و با یه لبخند از ته دل دسته گلو گرفتم و تشکر کردم، همون لحظه چشمم به تهیونگ افتاد که قیافش خیلی عجیب شده بود و با ابرو های تو هم به من نگاه میکرد
= دلم برات تنگ شده بود.
یهو لبخندم از بین رفت و جاشو به تعجب داد که میتو زد زیر خنده و موهامو بهم ریخت و گفت: خیلی کیوتی رونا.
یه خنده مسخره کردم و برای عوض کردن بحث گفتم: بفرمایید داخل، راحت باشید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تازه داستان داره شروع میشه 😁😁
یونگی: جمع کنین خودتونو، مثل بچه ها دعوا میکنن.
تهیونگ یه نگاه بد بهمون انداخت و با تاسف سر تکون داد و رفت درو باز کنه
منو جونگ کوک سریع بلند شدیم رو مثل بچه های خوب صاف روی مبل نشستیم به حدی که میتونستن ازمون به عنوان خط کش استفاده کنن
یهو احساس کردم جونگ کوک بد داره نگاه میکنه
+ ها چیه؟.
" مثلا تو الا صاحب خونه ای، آیا نباید بری پیشواز مهمونا ؟.
+ اوپس، راست میگی.
در حین بلند شدن لپشو کشیدم و گفتم: آفرین پسر خوب.
برای اینکه دستش بهم نرسه سریع در رفتم که صداش بلند شد
" اگه دستم بهت نرسه.
نزدیکای در ورودی که رسیدم تهیونگو دیدم که درو باز کرد و مینا یهو پرید توی بغل تهیونگ و مثل کک خودشو بهش میمالوند
نمیدونم چرا ولی ولی شعله های آتیش رو درونم حس میکردم
پا تند گردم سمتشون که مینا تا منو دید از تهیونگ جدا شد و گفت: اوه تو هم اینجایی.
یعنی چی؟ پس قرار بود کجا باشم؟ منو بگو که اول ازش خوشم اومده بود .... برای هودم یه تاسفی خوردم و با یه خنده فیک سمتشون رفتم که همون لحظه مینو با یه دسته گل رز آبی وارد شد
یه لحظه انگار چشمام قلبی شد، آخه عاشق این دسته گل بودم
سر جام خشکم زده بود که مینو بدون توجه به تهیونگ از کنارش رد شد و سمت من اومد و دسته گلو گرفت سمت من
یه لحظه خودمم هنگ کردم ولی بعدش به خودم اومدم و با یه لبخند از ته دل دسته گلو گرفتم و تشکر کردم، همون لحظه چشمم به تهیونگ افتاد که قیافش خیلی عجیب شده بود و با ابرو های تو هم به من نگاه میکرد
= دلم برات تنگ شده بود.
یهو لبخندم از بین رفت و جاشو به تعجب داد که میتو زد زیر خنده و موهامو بهم ریخت و گفت: خیلی کیوتی رونا.
یه خنده مسخره کردم و برای عوض کردن بحث گفتم: بفرمایید داخل، راحت باشید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تازه داستان داره شروع میشه 😁😁
۵.۰k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.