حالش خیلی بد بودمریض شده بود و تمام مدت روی تخت افتاده ب
حالش خیلی بد بود،مریض شده بود و تمام مدت روی تخت افتاده بود،یول و جونگ کوک یکی در میون بهش سر میزدن و ازش مراقبت میکردن،مثل گربه های کوچولو ،مریض و بی حال روی تخت افتاده بود،یونگی بعد از مسافرت طولانی یکم استراحت کرد و بیرون رفت اما وقتی به پارک ابی رفت مریض شد و حالا تب داره،یول ازش خیلی مراقبت میکنه،داشت به پنجره جلوی اتاق نگاه میکرد که یول وارد اتاق شد با یک سینی سوپ و دارو،یونگی روی تخت نشست و سینی را از یول گرفت"ممنون"با صدای بم و گرفته گفت،صدایی که تازه گی ها باعث شده بود یول به خودش شک کنه،یول رازی داشت که حالا انگار داشت تغیر میکرد،یول عاشق تهیونگ بود اما یونگی...از سه هفته پیش که یونگی اومده بود یول درگیر بود،به نظرش یونگی یک بچه گربه بامزه بود،هر چقدر هم بزرگ و قوی بود اما یول اون را بچه گربه میدید،نمیدونست چش شده،با صدای یونگی به خودش اومد،چند سرفه،"اوه،خوبی یونگی؟دارو بدم؟"یونگی"نه،خوبم،سوپ خوشمزه ای هست"یول"ممنون،خودم درست کردم،میدونستم اسفناج دوست داری برای همین داخلش اسفناج هم ریختم"یونگی قاشق دیگری از سوپ خورد،یول را بابت دست پخت خوب تحسین میکرد اما دلیل اصلی این که یول را دوست داشت را نمیدونست،اون فسقلی چرا انقدر زیبا بود؟،تونسته بود توی این سه هفته قلب شکسته یونگی به خاطر لیا را درمان کنه،مرهم بزاره و باند پیچی کنه،مراقب یول با خنده ها و اغوش های بچه گونه باعث شده بود قلب یونگی ارامش پیدا کنه اما...قلب یونگی سرکش تر از این حرف ها بود،خیلی سرکش تر بود و به مرهم راضی نبود،جایگزین نیخواست اما مغزش اجازه نمیداد به دختری که پنج سال از خودش کوچک تره دل ببنده
- ۱.۷k
- ۲۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط