استایل نامجون اسلاید اسلاید سوم سئول و چهارم ات
استایل نامجون اسلاید ۲،اسلاید سوم سئول و چهارم ا.ت
حوصله اش سر رفته بود،انقدر توی کتاب خونه اینطرف و اونطرف رفته بود که همه دیده بودنش،اهی کشید،بین اون همه کتاب یک کتاب خوب نبود که این دختر دوست داشته باشه؟چرا؟،پسر جوانی جلو اومد،معلوم بود یکی از کارکنان کتاب خونه هست"سلام خانم،چطور میتونم کمکتون کنم؟"ا.ت"آقای محترم،من دنبال یک رمان عاشقانه میگردم،کتابی که عشق و درد را باهم بهم بفهمونه"پسرک چرخوی توی کتاب خونه زد و گفت"اسم من نامجونه،اینطوری صدام کنید"ا.ت سر تکون داد،نامجون از نردبون رفتبالا و از اون بالا یک کتاب یکم قدیمی برداشت و اورد،کتاب را فوتی کرد و با یک دستمال پاک کرد به دست ا.ت داد"بفرمایید خانم..."مکثی کرد،طبعا الان اسم ا.ت را نمیدونست،نگاهی به کارت کتاب خونه ا.ت انداخت<کیم ا.ت>ادامه داد"خانم کیم،امیدوارم از کتاب خوشتون بیاد"ا.ت نگاهی به کتاب انداخت"رومیا و ژولیت؟اما من این کتاب را خوندم"نامجون سری تکون داد و گفت"خوندین،اما درک کردین؟"ا.ت کمی فکر کرد،زمانی که این کتاب را خونده بود خیلی سال پیش بود و با الان خیلی فرق داشت،اون پسر واقعا باهوش بود،ا.ت سر تکون داد"راست میگویی،بهتره دوباره این کتاب را بخونم،ازتون ممنونم آقای نامجون"نامجون سری به نشانه نه تکون داد و گفت"آقای نامجون درست نیست فقط نامجون،کل شهر منو همینطور صدا میکنن"ا.ت سر تکون داد و گفت"پس خیلی ساله کهتوی شهر هستین؟"نامجون"بله،تقریبا از اول تولدم توی همین شهر بودم،از همون ابتدا هم کتاب زیاد میخوندم"ا.ت خندید و گفت"نقطه اشتراک جالبیه،کتاب عالیه"سئول (خدمتکار ا.ت که مثل خواهرش میمونه،در اصل دختر اجوما هست و چون اجوما ا.ت را بزرگ کرده الان سئول و ا.ت مثل خواهر میمونن)اومد جلو و گفت"مادمازول،اگه کتاب را پیدا کردی بیا بریم خونه تا پدرت نیومده"ا.ت یادش افتاد،امروز پدرش از سفر برمیگشت،پدرش را خیلی دوست داشت،حس امنیت زیادی پیش پدرش میکرد مخصوصا وقتی از سفر برمیگشت با موهای مشکی روی مبل مینشست و رویپرونده هه کار میکرد،با اینکه زیاد با ا.ت صحبت نمیکرد و دنیای ا.ت و اون از هم دور بود اما خیلی ا.ت پدرش را دوست داشت،از وقتی مادر ا.ت فوت کرد پدرش مثل یک تکه سنگ شده بود،بدون حرف و اهمیتی فقط کار میکرد.بدون قلب،ا.ت رو به سئول کرد و گفت"باشه،بریم،"رو به نامجون کرد و گفت"خدا حافظ مستر"نامجون با لبخند سری تکون داد و گفت"معلومه زیاد کتاب میخونید،مادام ا.ت،این کلمات مخصوص کتاب های فرانسویه"ا.ت لبخندی زد و سر تکون داد،سئول گفت"ما باید بریم مرد جوان،خدا حافط"
حوصله اش سر رفته بود،انقدر توی کتاب خونه اینطرف و اونطرف رفته بود که همه دیده بودنش،اهی کشید،بین اون همه کتاب یک کتاب خوب نبود که این دختر دوست داشته باشه؟چرا؟،پسر جوانی جلو اومد،معلوم بود یکی از کارکنان کتاب خونه هست"سلام خانم،چطور میتونم کمکتون کنم؟"ا.ت"آقای محترم،من دنبال یک رمان عاشقانه میگردم،کتابی که عشق و درد را باهم بهم بفهمونه"پسرک چرخوی توی کتاب خونه زد و گفت"اسم من نامجونه،اینطوری صدام کنید"ا.ت سر تکون داد،نامجون از نردبون رفتبالا و از اون بالا یک کتاب یکم قدیمی برداشت و اورد،کتاب را فوتی کرد و با یک دستمال پاک کرد به دست ا.ت داد"بفرمایید خانم..."مکثی کرد،طبعا الان اسم ا.ت را نمیدونست،نگاهی به کارت کتاب خونه ا.ت انداخت<کیم ا.ت>ادامه داد"خانم کیم،امیدوارم از کتاب خوشتون بیاد"ا.ت نگاهی به کتاب انداخت"رومیا و ژولیت؟اما من این کتاب را خوندم"نامجون سری تکون داد و گفت"خوندین،اما درک کردین؟"ا.ت کمی فکر کرد،زمانی که این کتاب را خونده بود خیلی سال پیش بود و با الان خیلی فرق داشت،اون پسر واقعا باهوش بود،ا.ت سر تکون داد"راست میگویی،بهتره دوباره این کتاب را بخونم،ازتون ممنونم آقای نامجون"نامجون سری به نشانه نه تکون داد و گفت"آقای نامجون درست نیست فقط نامجون،کل شهر منو همینطور صدا میکنن"ا.ت سر تکون داد و گفت"پس خیلی ساله کهتوی شهر هستین؟"نامجون"بله،تقریبا از اول تولدم توی همین شهر بودم،از همون ابتدا هم کتاب زیاد میخوندم"ا.ت خندید و گفت"نقطه اشتراک جالبیه،کتاب عالیه"سئول (خدمتکار ا.ت که مثل خواهرش میمونه،در اصل دختر اجوما هست و چون اجوما ا.ت را بزرگ کرده الان سئول و ا.ت مثل خواهر میمونن)اومد جلو و گفت"مادمازول،اگه کتاب را پیدا کردی بیا بریم خونه تا پدرت نیومده"ا.ت یادش افتاد،امروز پدرش از سفر برمیگشت،پدرش را خیلی دوست داشت،حس امنیت زیادی پیش پدرش میکرد مخصوصا وقتی از سفر برمیگشت با موهای مشکی روی مبل مینشست و رویپرونده هه کار میکرد،با اینکه زیاد با ا.ت صحبت نمیکرد و دنیای ا.ت و اون از هم دور بود اما خیلی ا.ت پدرش را دوست داشت،از وقتی مادر ا.ت فوت کرد پدرش مثل یک تکه سنگ شده بود،بدون حرف و اهمیتی فقط کار میکرد.بدون قلب،ا.ت رو به سئول کرد و گفت"باشه،بریم،"رو به نامجون کرد و گفت"خدا حافظ مستر"نامجون با لبخند سری تکون داد و گفت"معلومه زیاد کتاب میخونید،مادام ا.ت،این کلمات مخصوص کتاب های فرانسویه"ا.ت لبخندی زد و سر تکون داد،سئول گفت"ما باید بریم مرد جوان،خدا حافط"
- ۱.۵k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط