تجربه متفاوت ...
تجربه متفاوت ...
اولین بار که با سبک زندگی متفاوتی با خانواده خودم، اطرافیان،فامیل و اغلب جامعه اون زمان، مواجه شدم نوجوان بودم و خیلی برام تجربه جالبی بود!
دبیرستانی بودم با یک دختری دوست شده بودم و همینطور هر روز قرار بعد مدرسه و قدم زدن تو کوچه پس کوچه های خیابون جمهوری!
خیلی به نظرم عجیب غریب بود با اکثر دختران اونوقت که میدیدم فرق داشت هم به لحاظ روحیه متفاوتش و هم کلی اطلاعات درباره موسیقی و کتاب و فیلم داشت و منم همش حیرون که بابا این از کجا اینا رو میدونه!اونم زمانی که اینترنتی وجود نداشت! یک بار گفت مامانم دعوت کرده بیا بریم خونمون ناهار!شاخ درآوردم که چطور آخه این رفته گفته من دوست پسر دارم و تازه ننه هم گفته چقد خوب یک روز بیارش ناهار!واسه اون زمان خیلی رفتار آوانگاردی بود و الانم تا حدود زیادی هست!خلاصه رفتیم.یک آپارتمان قدیمی درب و داغون به سبک معماری وارطان تو خیابون رازی بود!
از همون اول سورپرایز شدم وقتی گفت نمیخواد کفشاتو دربیاری بیا داخل!بلافاصله مقایسه ها شروع شد و یادم افتاد که خونه ما فقط کم مونده بود یک آفتابه لگن بذارن دم در حیاط که یالا حموم کن بعد بیا خونه چه برسه بخوای با کفش بیای تو راه پله، توی خونه که حرفشم نزن میومدم خونم پای خودم بود!وارد شدیم صدای پارس سگ اومد!وات د فاک سگ تو خونه چکار میکنه؟ امیدوارم متوجه باشید دارم از اواسط دهه هفتاد حرف میزنم که سگ و گربه داشتن در آپارتمان یک جور تابو حساب میشد و بعد مامانش از تو آشپزخونه اومد سیگار بدست با آرایش و یک لباس باز راحت و در ضمن یک جور آشفتگی هم درش بود!رسمن پشمام ریخت!این رو دیگه هیچ جوره نتونستم مقایسه کنم چون مامانم رو فقط موقع عروسی ها آرایش کرده میدیدم!گفت مامان این امیده نگاه کن چقد چشماش قشنگه!احساس یک عروسک بهم دست داد و سعی کردم همه معصومیتم رو در چشمانم جمع کنم و به مامانش مثل E.T نگاه کنم که بخدا من نمیخواستم اینطوری بشه خانم!با مامان دست دادیم و خوش و بش که گفت تا شما یک آهنگ گوش بدید یک قهوه براتون میارم!ما شیرقهوه میخوردیم گاهی اما مثل بیشتر جامعه چایی خور بودیم پیشنهاد قهوه خالی برام مثل فیلمها بود!وارد سالن خونه شدم دیدم واو چقد کتاب و مجله و صفحه و نوار و فیلم دارن پنج شیش تا کتابخونه بزرگ کنار هم پر از کتابهای درست حسابی و خیلی هاش خارجی!ما حالا یک کتابخونه داشتیم پر ذبیح الله منصوری! پیش خودم گفتم بگو چرا این دختر انقد دانش بالایی داره نگو این داره تو کتابخونه زندگی میکنه!رفتیم تو اتاقش و در رو بست و شروع کرد برام پیانو زدن که طبق معمول وقت شکار ریدنمون میگیره گفتم بذار برم دستشویی بیام حالا رفتیم دستشویی دیدیم دستشویی فرنگی دارن که من تا حالا ازش استفاده نکرده بودم عمه ام تو خونه اش یکی گذاشته بود اما بیشتر جنبه دکور داشت که پز بده باهاش،منم کلافه تو روشویی شاشیدم و آب گرفتم اومدم!
همینطور داشت صفحه های اورجینال گروه های خارجی رو میذاشت رو گرام پخش میشد و اونم برام توضیح میداد که این فلان آلبوم پینک فلویده این فلان گروه جاز معروفه چون آشنایی و دوستیمون از موزیک خارجی شروع شد و اصلا به این خاطر منو آورد که آرشیو باباش رو نشون بده!تا اینکه مامانش که کون به کون هم سیگار میکشید گفت بچه ها بیاید ناهار آماده است رفتیم تو آشپزخونه و دیدم آشپزخونه چقد شلخته و کروکثیف و بهم ریخته است و باز متعجب که مامانه با این دک و پز و فهمیدگی چرا آشپزخونه اینطوره پس ! نشستیم پشت میز که غذا بیاره یهو گفت آنیتا مامان برو بابا رو صدا کن بگو ناهار آماده است!ریدم به خودم! بابا؟بابا هم مگه خونه است؟یعنی باباهه بیاد چی بگم که رفتم تو اتاق دخترت در رو هم بستیم ؟بعد چند دقیقه ای بابا اومد و تا دیدمش فهمیدم اعتیاد داره و بالاخونه ای زیرزمینی یا تو انباری داشته تریاک میکشیده چون میومدم توی راه پله بوی تریاک رو احساس کردم!باباهه هم توپ نعشه کرده بود و صدا دورگه و خیلی مهربون و پرچونه مارو حسابی تحویل گرفت و مشخص بود آدمی است که خیلی حالیشه!من دیگه کامل کانفیوز بودم که این دیگه چه جورشه؟انقد خانواده فرهنگی و درست حسابی و کتابخون پس چرا ننه باباهه انقد آشفته و گرفتار به نظر میرسن و خلاصه یک غم و غصه عجیبی به دلم نشست!ناهار رو خوردیم رفتیم تو اتاقش و انگار که دمق بودن و گه گیجه منو فهمیده باشه برام تعریف کرد که مامانش مشکل اعصاب داره قرص میخوره و باباش هم زندانی سیاسی بوده و الان تریاک مصرف میکنه!
عصر که خداحافظی کردیم و داشتم میومدم اون خونه رو یک جزیره ای دیدم که در میان امواج یکسان سازی سبک زندگی ها در جامعه داشت تقلا میکرد جور دیگری به زندگی نگاه کنه و با وجود این گرفتاری ها این حس احترامم رو به اون آدمها بیشتر میکرد!
#ملیچک
اولین بار که با سبک زندگی متفاوتی با خانواده خودم، اطرافیان،فامیل و اغلب جامعه اون زمان، مواجه شدم نوجوان بودم و خیلی برام تجربه جالبی بود!
دبیرستانی بودم با یک دختری دوست شده بودم و همینطور هر روز قرار بعد مدرسه و قدم زدن تو کوچه پس کوچه های خیابون جمهوری!
خیلی به نظرم عجیب غریب بود با اکثر دختران اونوقت که میدیدم فرق داشت هم به لحاظ روحیه متفاوتش و هم کلی اطلاعات درباره موسیقی و کتاب و فیلم داشت و منم همش حیرون که بابا این از کجا اینا رو میدونه!اونم زمانی که اینترنتی وجود نداشت! یک بار گفت مامانم دعوت کرده بیا بریم خونمون ناهار!شاخ درآوردم که چطور آخه این رفته گفته من دوست پسر دارم و تازه ننه هم گفته چقد خوب یک روز بیارش ناهار!واسه اون زمان خیلی رفتار آوانگاردی بود و الانم تا حدود زیادی هست!خلاصه رفتیم.یک آپارتمان قدیمی درب و داغون به سبک معماری وارطان تو خیابون رازی بود!
از همون اول سورپرایز شدم وقتی گفت نمیخواد کفشاتو دربیاری بیا داخل!بلافاصله مقایسه ها شروع شد و یادم افتاد که خونه ما فقط کم مونده بود یک آفتابه لگن بذارن دم در حیاط که یالا حموم کن بعد بیا خونه چه برسه بخوای با کفش بیای تو راه پله، توی خونه که حرفشم نزن میومدم خونم پای خودم بود!وارد شدیم صدای پارس سگ اومد!وات د فاک سگ تو خونه چکار میکنه؟ امیدوارم متوجه باشید دارم از اواسط دهه هفتاد حرف میزنم که سگ و گربه داشتن در آپارتمان یک جور تابو حساب میشد و بعد مامانش از تو آشپزخونه اومد سیگار بدست با آرایش و یک لباس باز راحت و در ضمن یک جور آشفتگی هم درش بود!رسمن پشمام ریخت!این رو دیگه هیچ جوره نتونستم مقایسه کنم چون مامانم رو فقط موقع عروسی ها آرایش کرده میدیدم!گفت مامان این امیده نگاه کن چقد چشماش قشنگه!احساس یک عروسک بهم دست داد و سعی کردم همه معصومیتم رو در چشمانم جمع کنم و به مامانش مثل E.T نگاه کنم که بخدا من نمیخواستم اینطوری بشه خانم!با مامان دست دادیم و خوش و بش که گفت تا شما یک آهنگ گوش بدید یک قهوه براتون میارم!ما شیرقهوه میخوردیم گاهی اما مثل بیشتر جامعه چایی خور بودیم پیشنهاد قهوه خالی برام مثل فیلمها بود!وارد سالن خونه شدم دیدم واو چقد کتاب و مجله و صفحه و نوار و فیلم دارن پنج شیش تا کتابخونه بزرگ کنار هم پر از کتابهای درست حسابی و خیلی هاش خارجی!ما حالا یک کتابخونه داشتیم پر ذبیح الله منصوری! پیش خودم گفتم بگو چرا این دختر انقد دانش بالایی داره نگو این داره تو کتابخونه زندگی میکنه!رفتیم تو اتاقش و در رو بست و شروع کرد برام پیانو زدن که طبق معمول وقت شکار ریدنمون میگیره گفتم بذار برم دستشویی بیام حالا رفتیم دستشویی دیدیم دستشویی فرنگی دارن که من تا حالا ازش استفاده نکرده بودم عمه ام تو خونه اش یکی گذاشته بود اما بیشتر جنبه دکور داشت که پز بده باهاش،منم کلافه تو روشویی شاشیدم و آب گرفتم اومدم!
همینطور داشت صفحه های اورجینال گروه های خارجی رو میذاشت رو گرام پخش میشد و اونم برام توضیح میداد که این فلان آلبوم پینک فلویده این فلان گروه جاز معروفه چون آشنایی و دوستیمون از موزیک خارجی شروع شد و اصلا به این خاطر منو آورد که آرشیو باباش رو نشون بده!تا اینکه مامانش که کون به کون هم سیگار میکشید گفت بچه ها بیاید ناهار آماده است رفتیم تو آشپزخونه و دیدم آشپزخونه چقد شلخته و کروکثیف و بهم ریخته است و باز متعجب که مامانه با این دک و پز و فهمیدگی چرا آشپزخونه اینطوره پس ! نشستیم پشت میز که غذا بیاره یهو گفت آنیتا مامان برو بابا رو صدا کن بگو ناهار آماده است!ریدم به خودم! بابا؟بابا هم مگه خونه است؟یعنی باباهه بیاد چی بگم که رفتم تو اتاق دخترت در رو هم بستیم ؟بعد چند دقیقه ای بابا اومد و تا دیدمش فهمیدم اعتیاد داره و بالاخونه ای زیرزمینی یا تو انباری داشته تریاک میکشیده چون میومدم توی راه پله بوی تریاک رو احساس کردم!باباهه هم توپ نعشه کرده بود و صدا دورگه و خیلی مهربون و پرچونه مارو حسابی تحویل گرفت و مشخص بود آدمی است که خیلی حالیشه!من دیگه کامل کانفیوز بودم که این دیگه چه جورشه؟انقد خانواده فرهنگی و درست حسابی و کتابخون پس چرا ننه باباهه انقد آشفته و گرفتار به نظر میرسن و خلاصه یک غم و غصه عجیبی به دلم نشست!ناهار رو خوردیم رفتیم تو اتاقش و انگار که دمق بودن و گه گیجه منو فهمیده باشه برام تعریف کرد که مامانش مشکل اعصاب داره قرص میخوره و باباش هم زندانی سیاسی بوده و الان تریاک مصرف میکنه!
عصر که خداحافظی کردیم و داشتم میومدم اون خونه رو یک جزیره ای دیدم که در میان امواج یکسان سازی سبک زندگی ها در جامعه داشت تقلا میکرد جور دیگری به زندگی نگاه کنه و با وجود این گرفتاری ها این حس احترامم رو به اون آدمها بیشتر میکرد!
#ملیچک
۵۹.۶k
۲۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.