(پارت اول) افکار شُخمی
(پارت اول) افکار شُخمی
دو سه سال پیش بود که برای انجام یه کار اداری مجبور شدم چند روزی رو تو یکی از شهرستانها بگذرونم به پیشنهاد پدرم قرار شد این چند روزه رو خونه یکی از همکارای بابا که در ضمن از دوستان خوب خانوادگیمونم محسوب میشن بگذرونم آقای جدیدی و همسرشون افسانه خانم چند سالی بود که به اون شهرستان انتقالی گرفته بودن تا در سالهای پایانی کار با تدریس در مناطق محروم به افزایش حقوق بازنشستگیشون کمکی کرده باشن!
اونهابه اتفاق تنها دخترشون آرزو -که تو اونروزا خودشو واسه کنکور اماده میکرد- میزبان های مهمان نواز من تو اون چند روز به حساب میومدن
من هر رور صبح به اتفاق آقا و خانوم جدیدی از خونه خارج میشدم و تا یه جاهایی که هم مسیر بودیم اونا رو همراهی میکردم و بعدش میرفتم دنیال کارهای خودم. ظهر ها هم که اغلب تا ساعت تعطیلی ادارات گرفتار بودم و وقتی بخونه میرسیدم که این زوج مهربون تو خونه حضور داشتن و با روی باز ازم استقبال میکردن این روال ادامه داشت تا روز سوم یا چهارم حضورم در منزلشون ...اون روز استثنا\' ساعت ده صبح کارم تموم شد، ازونجا که دوندگی حسابی کلافه ام کرده بود دیگه رمقی واسه بیرون موندن تو خودم نمیدیدم واسه همین تصمیم گرفتم به خونه برگردم بخونه که رسیدم مثل همیشه درب حیاط باز بود( یا الله ) ای گفتم و وارد خونه شدم ،خبری از آرزو نبود اما انگار دوش حمام باز بود با تصور اینکه رفته دوش بگیره با خودم گفتم بهتره همینجا روی مبلی که تو دید هستش بنشینم تا وقتی خواست از حموم در بیاد منو ببینه و با این تصور نشستم و خودمو با تماشای عکسا و مرور مطالب مجله اطلاعات هفتگی ای که روی میز پذیرایی بود مشغول کردم اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای باز شدن درب حموم منو به خودم آورد بعد از اون هم صدای آرزو به گوشم رسید که با شرمندگی ازم میخواست واسه چند لحظه به آشپزخونه برم تا اون که فقط یه حوله همراهش اورده بتونه رد بشه و به اتاقش بره. من هم که راستش حوصله ام ازاونجا نشستن حسابی سر رفته بود ازاین جریان استقبال کردمو با گفتن چشم، حتما..! راهی آشپزخونه شدم ! ولی هنوز چن لحظه بیشتر از،ورودم به آشپزخونه نمیگذشت که با شنیدن صدای جیغ آرزو سراسیمه بسمت اتاق او دویدم ولی نرسیده به اونجا با تصور اینکه ممکنه مثلا یه اتفاق بی اهمیت و جزیی مثل دیدن یه سوسک اونو ترسونده باشه و درست نیست بدون هماهنگی بخوام وارد اونجا بشم این بود که کمی مکث کرده وبا اضطراب چند بار آرزو رو صدا کردم
اما هیچ صدایی در پاسخم دریافت نکردم! دلم مث سیر و سرکه میجوشید یعنی چه بلایی سر این دختر طفل معصوم میتونست اومده باشه ؟!بلاخره بعد از چند بار صدا زدن بی نتیجه بود که دل به دریا زدم و درب اتاقشو باز کردم اما با دیدن منظره پیش روم برای یک لحظه سر جام میخکوب شدم راستش بادیدن آرزو که همونجور با حوله حمام نقش بر،زمین شده بود انگار یه پارچ آب یخ رو سرم خالی،کرده باشن بی دلیل میلرزیدم به گمانم فقط کسانی که تو موقعیتی نظیر این موقعیت گیر،کرده باشن میتونن حالا اون لحظه منو درک کنن! حدودا سی ثانیه و یا شاید کمی بیشتر زمان برد تا تونستم شرایط رو تجزیه تحلیل کرده و به خودم مسلط بشم فوری خودمو به آرزو رسوندم و نبضشو چک کردم بنظرم طبیعی میومد ،تازه وقتی که خیالم یه ذره راحتتر شد متوجه موقعیت بدی که توش قرار گرفته بودم شدم اندام نیمه برهنه ی یه دختر جوان و زیبا با حوله ای که فقط قسمتهایی از بدنشو اونم بشکل نصفه و نیمه پوشونده بود جلوی من رو زمین افتاده بود و من دوزانو بالای سرش
نشسته بودم...
#ملیچک
دو سه سال پیش بود که برای انجام یه کار اداری مجبور شدم چند روزی رو تو یکی از شهرستانها بگذرونم به پیشنهاد پدرم قرار شد این چند روزه رو خونه یکی از همکارای بابا که در ضمن از دوستان خوب خانوادگیمونم محسوب میشن بگذرونم آقای جدیدی و همسرشون افسانه خانم چند سالی بود که به اون شهرستان انتقالی گرفته بودن تا در سالهای پایانی کار با تدریس در مناطق محروم به افزایش حقوق بازنشستگیشون کمکی کرده باشن!
اونهابه اتفاق تنها دخترشون آرزو -که تو اونروزا خودشو واسه کنکور اماده میکرد- میزبان های مهمان نواز من تو اون چند روز به حساب میومدن
من هر رور صبح به اتفاق آقا و خانوم جدیدی از خونه خارج میشدم و تا یه جاهایی که هم مسیر بودیم اونا رو همراهی میکردم و بعدش میرفتم دنیال کارهای خودم. ظهر ها هم که اغلب تا ساعت تعطیلی ادارات گرفتار بودم و وقتی بخونه میرسیدم که این زوج مهربون تو خونه حضور داشتن و با روی باز ازم استقبال میکردن این روال ادامه داشت تا روز سوم یا چهارم حضورم در منزلشون ...اون روز استثنا\' ساعت ده صبح کارم تموم شد، ازونجا که دوندگی حسابی کلافه ام کرده بود دیگه رمقی واسه بیرون موندن تو خودم نمیدیدم واسه همین تصمیم گرفتم به خونه برگردم بخونه که رسیدم مثل همیشه درب حیاط باز بود( یا الله ) ای گفتم و وارد خونه شدم ،خبری از آرزو نبود اما انگار دوش حمام باز بود با تصور اینکه رفته دوش بگیره با خودم گفتم بهتره همینجا روی مبلی که تو دید هستش بنشینم تا وقتی خواست از حموم در بیاد منو ببینه و با این تصور نشستم و خودمو با تماشای عکسا و مرور مطالب مجله اطلاعات هفتگی ای که روی میز پذیرایی بود مشغول کردم اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای باز شدن درب حموم منو به خودم آورد بعد از اون هم صدای آرزو به گوشم رسید که با شرمندگی ازم میخواست واسه چند لحظه به آشپزخونه برم تا اون که فقط یه حوله همراهش اورده بتونه رد بشه و به اتاقش بره. من هم که راستش حوصله ام ازاونجا نشستن حسابی سر رفته بود ازاین جریان استقبال کردمو با گفتن چشم، حتما..! راهی آشپزخونه شدم ! ولی هنوز چن لحظه بیشتر از،ورودم به آشپزخونه نمیگذشت که با شنیدن صدای جیغ آرزو سراسیمه بسمت اتاق او دویدم ولی نرسیده به اونجا با تصور اینکه ممکنه مثلا یه اتفاق بی اهمیت و جزیی مثل دیدن یه سوسک اونو ترسونده باشه و درست نیست بدون هماهنگی بخوام وارد اونجا بشم این بود که کمی مکث کرده وبا اضطراب چند بار آرزو رو صدا کردم
اما هیچ صدایی در پاسخم دریافت نکردم! دلم مث سیر و سرکه میجوشید یعنی چه بلایی سر این دختر طفل معصوم میتونست اومده باشه ؟!بلاخره بعد از چند بار صدا زدن بی نتیجه بود که دل به دریا زدم و درب اتاقشو باز کردم اما با دیدن منظره پیش روم برای یک لحظه سر جام میخکوب شدم راستش بادیدن آرزو که همونجور با حوله حمام نقش بر،زمین شده بود انگار یه پارچ آب یخ رو سرم خالی،کرده باشن بی دلیل میلرزیدم به گمانم فقط کسانی که تو موقعیتی نظیر این موقعیت گیر،کرده باشن میتونن حالا اون لحظه منو درک کنن! حدودا سی ثانیه و یا شاید کمی بیشتر زمان برد تا تونستم شرایط رو تجزیه تحلیل کرده و به خودم مسلط بشم فوری خودمو به آرزو رسوندم و نبضشو چک کردم بنظرم طبیعی میومد ،تازه وقتی که خیالم یه ذره راحتتر شد متوجه موقعیت بدی که توش قرار گرفته بودم شدم اندام نیمه برهنه ی یه دختر جوان و زیبا با حوله ای که فقط قسمتهایی از بدنشو اونم بشکل نصفه و نیمه پوشونده بود جلوی من رو زمین افتاده بود و من دوزانو بالای سرش
نشسته بودم...
#ملیچک
۱۵.۵k
۲۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.