نام رمان عاشق برادر دوستم شدم
نام رمان: عاشق برادر دوستم شدم
پارت: 。◕‿◕。 3 。◕‿◕。
میا:همین که گفتم من میرم پیش دوستم
مکس:و..ولی اقا
هه سو:مگه حرفش رو نزد
مکس:به شما مربوط نیست
هه سو: می خوای مربوط کنم هوم
😎راوی ویو😎
مکس تا اومد حرف بزنه هه سو توی یه حرکت با پا زد تو دهن مکس که همه بادیگارد
دهنشون باز مونده بود تهیونگ بدون توجه رفت بادیگارد ها تا دیدن تهیونگ داره میره سریع رفتن پشتش
$ا...اقا
تهیونگ: نگران نباش میاد
$و...ولی
تهیونگ: چیه
$اقا بهتره به اون ور یه نگاه ب...بندازید
تهیونگ: بیاید بریم
$..ولی مکس
تهیونگ بی توجه به راهش ادامه داد اما خبر نداشت که میا و مکس نمیان
😊تهیونگ ویو😊
رفتم خونه خب از اون جایی اون پول به قول اون پیر مرد زیاده راحت دخترشو میده به من
با صدا زد اجوما از فکر در اومدم
اجوما:پسرم شام حاضره
تهیونگ:باشه الان میام اجوما
اجوما:بله پسرم
تهیونگ:میا اومده
اجوما:نه پسرم نیومده چطور
تهیونگ:ها هیچی همین طوری
اجوما رفت منم رفتم یه دست لباس خواب پوشیدم رفتم شام خوردم بعد از شام رفتم تو اتاقم گرفتم خوابیدم
(پرش زمانی به دو روز بعد)
رفتم دم در مدرسه تا دیدم داره میره به بادیگارد گفتم بره بیارتش ماده بی هوشی رو به دستمال
زدم از ماشین بیرون اومدم روی دهنش گرفتم به دقیقه نشد بی هوش شد گذاشتمش تو ماشین به بادیگارد ها گفتم با ماشین ها پشت من بیان گذاشتمش صندلی جلو خودم نشستم ماشین رو روشن کردم
#I_fell_in_love_with_my_friends_brother
#he_so
پارت: 。◕‿◕。 3 。◕‿◕。
میا:همین که گفتم من میرم پیش دوستم
مکس:و..ولی اقا
هه سو:مگه حرفش رو نزد
مکس:به شما مربوط نیست
هه سو: می خوای مربوط کنم هوم
😎راوی ویو😎
مکس تا اومد حرف بزنه هه سو توی یه حرکت با پا زد تو دهن مکس که همه بادیگارد
دهنشون باز مونده بود تهیونگ بدون توجه رفت بادیگارد ها تا دیدن تهیونگ داره میره سریع رفتن پشتش
$ا...اقا
تهیونگ: نگران نباش میاد
$و...ولی
تهیونگ: چیه
$اقا بهتره به اون ور یه نگاه ب...بندازید
تهیونگ: بیاید بریم
$..ولی مکس
تهیونگ بی توجه به راهش ادامه داد اما خبر نداشت که میا و مکس نمیان
😊تهیونگ ویو😊
رفتم خونه خب از اون جایی اون پول به قول اون پیر مرد زیاده راحت دخترشو میده به من
با صدا زد اجوما از فکر در اومدم
اجوما:پسرم شام حاضره
تهیونگ:باشه الان میام اجوما
اجوما:بله پسرم
تهیونگ:میا اومده
اجوما:نه پسرم نیومده چطور
تهیونگ:ها هیچی همین طوری
اجوما رفت منم رفتم یه دست لباس خواب پوشیدم رفتم شام خوردم بعد از شام رفتم تو اتاقم گرفتم خوابیدم
(پرش زمانی به دو روز بعد)
رفتم دم در مدرسه تا دیدم داره میره به بادیگارد گفتم بره بیارتش ماده بی هوشی رو به دستمال
زدم از ماشین بیرون اومدم روی دهنش گرفتم به دقیقه نشد بی هوش شد گذاشتمش تو ماشین به بادیگارد ها گفتم با ماشین ها پشت من بیان گذاشتمش صندلی جلو خودم نشستم ماشین رو روشن کردم
#I_fell_in_love_with_my_friends_brother
#he_so
- ۹.۳k
- ۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط