پارت چهل و یک پارت41 رمان تمام زندگی من
#پارت_چهل_و_یک#پارت41#رمان_تمام_زندگی_من
با دیدن من تعجبشون بیشتر شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سلام،اول اینکه مرسی اینجایین دوم اینکه تا چن لحظه دیگه یه فیلم پخش میشه که لطفا تا اخرش ببینین ،لطفا فیلم رو که دیدین به حرفای منم بعدش گوش کنید
هووف اولین مرحلش بخیر گذشت سهیلا دست گذاشت روی کمرم و بغلم کرد یعنی اگه من این اکیپ رو نداشتم هیچ بود پوووووووووووووووچ(ناموساااااااااااااااا خیلی خوبن)
نیما فیلم رو پخش کرد فیلم از جایی پخش شد که ما وارد اتاق شدیم ملت با ثانیه به ثانیه جلو رفتن فیلم چشاشون بیشتر باز میشد
حسین با تعجب نگاه میکرد هنوز توی بهت بود
وضعیت دخترا کاملاااااااااااااااااااااا توی فیلم مشخص بود واسه یه لحظه تمام سالن از خجالت اب شدن حتی خود من هم از خجالت میخواستم زمین دهن باز کن و برم گم شم
گوشی کمی تکون خورد همونجایی بود که نیما گوشی رو گذاشت روی میز و رفت
حالا نوبت به جیغ و دادای من رسید نگاهی به دایی و بابا کردم با اخم خیلییییییییییییی غلیظی خیره شده بودن به فیلم
وقتی جیغ و دادای خودم رو میشنیدم حالم بد میشد دستمو گذاشتم روی گوشم تا نشنوم نیما اومد کنارم و گفت میرم یه صندلی برات بیارم سهیلا کمی شونه هامو ماساژ داد هیچکس حواسش به ما نبود همه توی بهت بودن
دیگه نمیتونستم فیلمو ببینم سهیلا گوشامو گرفت خودشم چشاشو بست تا نبینه
بدوون شک اونشب یکی از وحشتناک ترین شبای زندگیم بود
بالاخره فیلم تموم شد تا چند دقیقه همه سکوت کرده بودن و خیره شده بودن به جایی که فیلم پخش شد
نفس عمیقی کشیدم و میکروفون رو روشن کردم و شروع کردم به حرف زدن
یک هفته پیش درست زمانی که دوستم تازه بچشو بدنیا اورده بود من رفتم پیشش دوستم بهم زنگ زد و گفت حسین یجایی و توی وضعیتی هست که باید ببینیش اولش باور نکردم و راستش باور داشتم که حسین کار خلافی انجام نمیده اگه پسر دایی منه کار خلافی انجام نمیده ولی خودتون که دیدین من اونشب مورد هجوم حسین واقع شدم کاری کرد که تا همین الان هم از دیدن حتی فیملش هم وحشت دارم
سرمو گرفتم بالا و خیره شدم به زن دایی و گفتم: هه زن دایی راست میگی صدتا دختر توی شهرتون هست که حسرت حسین رو میخورن ولی دخترای هرزه نه دخترای خوب شهرتون چون اگه من یا شما پسرتون رو نشناختیم و به ذات بدش پی نبردیم اونا خوب پی بردن این دوتا دختر که توی فیلم میبینین یکی از دوس دخترای حسین بوده و دخترا هم بی کس و کار بودن و حسین کمی پول برای اجاره خونه بهشون میده و اونا نمیتونن پس بدن و به اینکار مجبورش میکنن دقیقا وقتی با اونا رابطه داشته منم نامزدش بودم حالا هم باز میگین که من خسته شدم؟من هرزم که یروز عاشق میشم یروز سیر؟نه زن دایی من مثل پسر تو نیستم مطمئنم که پسر تو به دایی من نرفته چون دایی من اهل اینکارا نیست
زن داییم عصبی فریاد زد:یهو بگو به من رفته دیگه؟از کجا معلوم که فتوشاپ نباشه هان؟تو که زیاد بلدی دروغ بگی
داییم بلند شد و گفت:مرضیه بشین بسه دیگه چقدر بهت گفتم حواست به حسین باشه تو گفتی نه پسر من خوبه پسر من بهترینه حالا هم تقاصش رو این دخترای بیچاره دادن
حسین بلند شد وگفت:دروغه
اومد سمت منو به سیلی محکم بهم زد که باعث شد بیوفتم روی زمین
سهیلا فریاد زد:وحشی روانی چته چرا رم میکنی
بابام و نیما با حسین دعواشون شد و حسین کلی کتک خورد زن داییم بازم کم نمیاورد و از حسین طرفداری میکرد بالاخره جماعت بابا و نیما رو از حسین جدا کردن داییم که تا این لحظه سکوت کرده بود اومد جلو و خیره شد توی چهره غرق در خون حسین یه سیلی محکم زد توی صورتش حسین چیزی نگفت داییم گفت:چقدر بهت گفتم من فاطمه رو مثل یلدای خودم مثل هستی خودم دوست دارم یذره اذیتش کنی تقاصشو میدی چقدر بهت گفتم این دختر روحش لطیفه اذیتش نکن چقدر بهت گفتم دوتا چشم داری باید ده تای دیگه هم قرض کنی حواست بهش باشه تو گفتی چی؟گفتی چشم حواسم هست این بود؟تو دیگه پسر من نیستی حق نداری پاتو بزاری توی خونه من هرگوری که میخوای برو
از روی زمین بلند شدم و گفتم:دایی
دایی برگشت و با بغض گفت:جانم
اولین بار بود که میدیدم دایی غرورش رو زیر پا گذاشته و داره با بغض حرف میزنه وقتایی که ماامان از بچگیشون حرف میزد دردایی دایی رو حس میکردم ولی هیچوقت مامان نگفته بود که دایی کم اورده بود یا خسته شده بود
واقعا هم خودم تاحالا از دایی ناامیدی ندیده بودم یه اسطوره واقعی بود
خیره شدم توی چشماش و گفتم:دایی لطفا از حسین بگذر
-دختر تو چرا اینجوری هستی؟
با بغض خندیدم وشونه بالا انداختم وگفتم:چیکار کنم دیگه مثل داییم مهربونم
-من مهربونم ولی مثل تو روح بزرگی ندارم
+دایی لطفا
نگاهی به حسین کرد و گفت: عاقش نمیکنم ولی ازتم نمیگذرم
حسین فریاد زد:فک کردین فاطمه خوبه؟بخدا بده بقران بده فاطمه از صدتا دخترای که من باهاشون خوابیدم ب
با دیدن من تعجبشون بیشتر شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سلام،اول اینکه مرسی اینجایین دوم اینکه تا چن لحظه دیگه یه فیلم پخش میشه که لطفا تا اخرش ببینین ،لطفا فیلم رو که دیدین به حرفای منم بعدش گوش کنید
هووف اولین مرحلش بخیر گذشت سهیلا دست گذاشت روی کمرم و بغلم کرد یعنی اگه من این اکیپ رو نداشتم هیچ بود پوووووووووووووووچ(ناموساااااااااااااااا خیلی خوبن)
نیما فیلم رو پخش کرد فیلم از جایی پخش شد که ما وارد اتاق شدیم ملت با ثانیه به ثانیه جلو رفتن فیلم چشاشون بیشتر باز میشد
حسین با تعجب نگاه میکرد هنوز توی بهت بود
وضعیت دخترا کاملاااااااااااااااااااااا توی فیلم مشخص بود واسه یه لحظه تمام سالن از خجالت اب شدن حتی خود من هم از خجالت میخواستم زمین دهن باز کن و برم گم شم
گوشی کمی تکون خورد همونجایی بود که نیما گوشی رو گذاشت روی میز و رفت
حالا نوبت به جیغ و دادای من رسید نگاهی به دایی و بابا کردم با اخم خیلییییییییییییی غلیظی خیره شده بودن به فیلم
وقتی جیغ و دادای خودم رو میشنیدم حالم بد میشد دستمو گذاشتم روی گوشم تا نشنوم نیما اومد کنارم و گفت میرم یه صندلی برات بیارم سهیلا کمی شونه هامو ماساژ داد هیچکس حواسش به ما نبود همه توی بهت بودن
دیگه نمیتونستم فیلمو ببینم سهیلا گوشامو گرفت خودشم چشاشو بست تا نبینه
بدوون شک اونشب یکی از وحشتناک ترین شبای زندگیم بود
بالاخره فیلم تموم شد تا چند دقیقه همه سکوت کرده بودن و خیره شده بودن به جایی که فیلم پخش شد
نفس عمیقی کشیدم و میکروفون رو روشن کردم و شروع کردم به حرف زدن
یک هفته پیش درست زمانی که دوستم تازه بچشو بدنیا اورده بود من رفتم پیشش دوستم بهم زنگ زد و گفت حسین یجایی و توی وضعیتی هست که باید ببینیش اولش باور نکردم و راستش باور داشتم که حسین کار خلافی انجام نمیده اگه پسر دایی منه کار خلافی انجام نمیده ولی خودتون که دیدین من اونشب مورد هجوم حسین واقع شدم کاری کرد که تا همین الان هم از دیدن حتی فیملش هم وحشت دارم
سرمو گرفتم بالا و خیره شدم به زن دایی و گفتم: هه زن دایی راست میگی صدتا دختر توی شهرتون هست که حسرت حسین رو میخورن ولی دخترای هرزه نه دخترای خوب شهرتون چون اگه من یا شما پسرتون رو نشناختیم و به ذات بدش پی نبردیم اونا خوب پی بردن این دوتا دختر که توی فیلم میبینین یکی از دوس دخترای حسین بوده و دخترا هم بی کس و کار بودن و حسین کمی پول برای اجاره خونه بهشون میده و اونا نمیتونن پس بدن و به اینکار مجبورش میکنن دقیقا وقتی با اونا رابطه داشته منم نامزدش بودم حالا هم باز میگین که من خسته شدم؟من هرزم که یروز عاشق میشم یروز سیر؟نه زن دایی من مثل پسر تو نیستم مطمئنم که پسر تو به دایی من نرفته چون دایی من اهل اینکارا نیست
زن داییم عصبی فریاد زد:یهو بگو به من رفته دیگه؟از کجا معلوم که فتوشاپ نباشه هان؟تو که زیاد بلدی دروغ بگی
داییم بلند شد و گفت:مرضیه بشین بسه دیگه چقدر بهت گفتم حواست به حسین باشه تو گفتی نه پسر من خوبه پسر من بهترینه حالا هم تقاصش رو این دخترای بیچاره دادن
حسین بلند شد وگفت:دروغه
اومد سمت منو به سیلی محکم بهم زد که باعث شد بیوفتم روی زمین
سهیلا فریاد زد:وحشی روانی چته چرا رم میکنی
بابام و نیما با حسین دعواشون شد و حسین کلی کتک خورد زن داییم بازم کم نمیاورد و از حسین طرفداری میکرد بالاخره جماعت بابا و نیما رو از حسین جدا کردن داییم که تا این لحظه سکوت کرده بود اومد جلو و خیره شد توی چهره غرق در خون حسین یه سیلی محکم زد توی صورتش حسین چیزی نگفت داییم گفت:چقدر بهت گفتم من فاطمه رو مثل یلدای خودم مثل هستی خودم دوست دارم یذره اذیتش کنی تقاصشو میدی چقدر بهت گفتم این دختر روحش لطیفه اذیتش نکن چقدر بهت گفتم دوتا چشم داری باید ده تای دیگه هم قرض کنی حواست بهش باشه تو گفتی چی؟گفتی چشم حواسم هست این بود؟تو دیگه پسر من نیستی حق نداری پاتو بزاری توی خونه من هرگوری که میخوای برو
از روی زمین بلند شدم و گفتم:دایی
دایی برگشت و با بغض گفت:جانم
اولین بار بود که میدیدم دایی غرورش رو زیر پا گذاشته و داره با بغض حرف میزنه وقتایی که ماامان از بچگیشون حرف میزد دردایی دایی رو حس میکردم ولی هیچوقت مامان نگفته بود که دایی کم اورده بود یا خسته شده بود
واقعا هم خودم تاحالا از دایی ناامیدی ندیده بودم یه اسطوره واقعی بود
خیره شدم توی چشماش و گفتم:دایی لطفا از حسین بگذر
-دختر تو چرا اینجوری هستی؟
با بغض خندیدم وشونه بالا انداختم وگفتم:چیکار کنم دیگه مثل داییم مهربونم
-من مهربونم ولی مثل تو روح بزرگی ندارم
+دایی لطفا
نگاهی به حسین کرد و گفت: عاقش نمیکنم ولی ازتم نمیگذرم
حسین فریاد زد:فک کردین فاطمه خوبه؟بخدا بده بقران بده فاطمه از صدتا دخترای که من باهاشون خوابیدم ب
۱۱.۹k
۲۳ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.