ℙ𝕒𝕣𝕥 ۷
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۷
&توضیحی براش داری؟
+....نه
&خدایا....باورم نمیشه....برای چی با خودت و زندگیت اینشکلی میکنی؟
+درس خوندنو دوست ندارم!
&منم پارچه فروش بودنو دوست ندارم!مجبورم....باید هم سر خودمو گرم کنمو هم بین مردم اعتماد بخرم!
+من از آدما خوشم نمیاد!....نمیخوام باهاشون باشم
&پس چطوری میخوای زندگی کنی ها؟؟
+نمیدونم...هرطوری که شده! در آرامش
&آرامش تو آرامش منو بهم میزنه!!!
+واقعا؟؟....فکر میکردم بخاطر من هر کاری میکنی!
&نکردم؟؟؟!!از خونه و زندگیم گذشتم به خاطر تو!!! نمک نشناس!!
+تمومش کن!میخوای به چی برسی؟من دختر احمقو تنبلتم و مانع پیشرفتت میشم!پس دیگه دنبالم نیا و نگو دخترتم!
&کجا میری؟؟!!(داد)
از خونه رفت بیرون و توی خیابون قدم میزد!...تا شب باید توی خیابون میموند و جایی نداشت که بره!....
+هوففف....چی راجبم فکر کرده؟مگه من عروسکشم؟؟
ساعت یک شب بود و خیابونا خلوت بودن!....توی کوچه پس کوچه ها قدم میزد و بازم همون حس مزخرف سراغش اومده بود!....مطمئن بود یه نفر داره تعقیبش میکنه.....کوچه ها تاریک و تنگ بودن!....با هر قدمی که برمیداشت صدای قدم های یه نفر دیگه رو میشنید....
پشت دیوار قایم شد تا گیرش بندازه!!خیلی احمق بود و سریع گول خورد......چاقوی کوچیکشو از جیبش در آورد و با یه حرکت زیر گلوی مرد گذاشت!...دستاش برای مقابله با مرد رو به روش کوچیک بودن ولی کار با چاقو رو بلد بود!قبلاً توی یه اکیپ محله ای خلافکار کار باهاشو یاد گرفته بود!.....بعد از اینکه عصبانی شد و کار دستشون داد از گروه بیرون رفت......
اب دهنشو قورت داد و سعی کرد کاربلد به نظر برسه....
[ببخشیداگردیربهدیرپارتمیذارمدستمبهامتحانابنده]
&توضیحی براش داری؟
+....نه
&خدایا....باورم نمیشه....برای چی با خودت و زندگیت اینشکلی میکنی؟
+درس خوندنو دوست ندارم!
&منم پارچه فروش بودنو دوست ندارم!مجبورم....باید هم سر خودمو گرم کنمو هم بین مردم اعتماد بخرم!
+من از آدما خوشم نمیاد!....نمیخوام باهاشون باشم
&پس چطوری میخوای زندگی کنی ها؟؟
+نمیدونم...هرطوری که شده! در آرامش
&آرامش تو آرامش منو بهم میزنه!!!
+واقعا؟؟....فکر میکردم بخاطر من هر کاری میکنی!
&نکردم؟؟؟!!از خونه و زندگیم گذشتم به خاطر تو!!! نمک نشناس!!
+تمومش کن!میخوای به چی برسی؟من دختر احمقو تنبلتم و مانع پیشرفتت میشم!پس دیگه دنبالم نیا و نگو دخترتم!
&کجا میری؟؟!!(داد)
از خونه رفت بیرون و توی خیابون قدم میزد!...تا شب باید توی خیابون میموند و جایی نداشت که بره!....
+هوففف....چی راجبم فکر کرده؟مگه من عروسکشم؟؟
ساعت یک شب بود و خیابونا خلوت بودن!....توی کوچه پس کوچه ها قدم میزد و بازم همون حس مزخرف سراغش اومده بود!....مطمئن بود یه نفر داره تعقیبش میکنه.....کوچه ها تاریک و تنگ بودن!....با هر قدمی که برمیداشت صدای قدم های یه نفر دیگه رو میشنید....
پشت دیوار قایم شد تا گیرش بندازه!!خیلی احمق بود و سریع گول خورد......چاقوی کوچیکشو از جیبش در آورد و با یه حرکت زیر گلوی مرد گذاشت!...دستاش برای مقابله با مرد رو به روش کوچیک بودن ولی کار با چاقو رو بلد بود!قبلاً توی یه اکیپ محله ای خلافکار کار باهاشو یاد گرفته بود!.....بعد از اینکه عصبانی شد و کار دستشون داد از گروه بیرون رفت......
اب دهنشو قورت داد و سعی کرد کاربلد به نظر برسه....
[ببخشیداگردیربهدیرپارتمیذارمدستمبهامتحانابنده]
۳.۸k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.