رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۹
جیمین:بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم...و نفهمیدم چطور منم باهاش گریه کردم:اروم باش....گریه نکن...یونجون میاد...برات میارمش تو اروم باش...گریه نکن باشه گریه نکن...
سرشو بلند کرد و با چشمای اشکی که با دوتا الماس درخشان فرقی نمیکرد گفت
بلا:خیلی درد دارم جیمین...حتی نمیتونم دستمم تکون بدم
جیمین:میدونم میدونم...ببخشید همش تقصیر منه...اگه من رو از اول گرفته بود این بلا سرت نمیومد
بلا:اصلا ربطی نداره اگه این اتفاقا دوباره تکرار بشه من دوباره اینکار رو میکنم
سویون:حرفاتون تموم نشد؟
بلا:اما تو سویون ببین دعا کن زنده نمونم دعا کن من از اینجا آزاد نشم...بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن
سویون:بهت قول میدم نمیزارم از اینجا بری بیرون
بلا:بهت قول میدم قبل از اینکه بمیرم تو رو میکشم
سویون:خواهیم دید
بلا:اوکی
سویون:نگران برادرت نیستی؟نمیخوای بدونی کجاس؟
بلا:میدونم زندس!ولی تو مجبوری همین الان برام بیاریش
سویون:مجبور نیستم
بلا:همین حالا برام بیارش
سویون:یونجون رو بیارید!
بلا:به ادماش گفت که سریع رفتن و یونجون رو اوردن...:یونجون!
یونجون:بلا!
بلا:خوبی؟
دوید اومد سمتم و بغلم کرد
یونجون:میدونی چقدر دلم برات تنگ شده...آخرین باره ولم میکنی میری فهمیدی؟
بلا:باشه...دیگه عمرا ولت کنم
یونجون:نگو...نگو این بلاها رو همین دختره سرت اورده...
بلا:ببین یونجون تو بهتره تو این موضوع دخالت نکنی باشه...خودم حلش میکنم
یونجون:پس اینه نه؟
بلا:یونجون تو هیچ کار نمیکنی
یونجون بدون توجه بهم رفت سمت سویون و از گلوش گرفت و محکم فشار داد
بلا:ولش کن یونجووون
اصلا انگار صدام رو نمیشنید:یونجون الان میمیره ولش کن
یونجون:بزار بمیره به درک
بلا:یونجون با توام ولش کن!
اینو که گفتم ولش کرد که اوفتاد زمین
بعد چند مین بلند شد و به افرادش اشاره کرد و گفت بیان یونجون و جیمین رو ببرن!
اونا هم اومدن و بردنشون موندیم من و سویون
بلا:تو چرا اینطور شدی ها؟هدفت از این کارا چیه؟چرا اینکارا رو میکنی؟
سویون:به تو ربطی نداره!الانم استراحت کن دنی رو میفرستم پیشت
بلا:تو اینا رو سرم اوردی بعد میخوای استراحت کنم؟مثلا الان به فکرمی؟اگه برات مهم بودم چرا گذاشتی اینطور بزننم؟یعنی الان میخوای باور کنم این تویی که دستور اینکارو دادی؟
سویون:ولی بعضی وقت ها باید حقیقتی رو باور کنیم که از قهوه هم تلخ تره
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۹
جیمین:بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم...و نفهمیدم چطور منم باهاش گریه کردم:اروم باش....گریه نکن...یونجون میاد...برات میارمش تو اروم باش...گریه نکن باشه گریه نکن...
سرشو بلند کرد و با چشمای اشکی که با دوتا الماس درخشان فرقی نمیکرد گفت
بلا:خیلی درد دارم جیمین...حتی نمیتونم دستمم تکون بدم
جیمین:میدونم میدونم...ببخشید همش تقصیر منه...اگه من رو از اول گرفته بود این بلا سرت نمیومد
بلا:اصلا ربطی نداره اگه این اتفاقا دوباره تکرار بشه من دوباره اینکار رو میکنم
سویون:حرفاتون تموم نشد؟
بلا:اما تو سویون ببین دعا کن زنده نمونم دعا کن من از اینجا آزاد نشم...بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن
سویون:بهت قول میدم نمیزارم از اینجا بری بیرون
بلا:بهت قول میدم قبل از اینکه بمیرم تو رو میکشم
سویون:خواهیم دید
بلا:اوکی
سویون:نگران برادرت نیستی؟نمیخوای بدونی کجاس؟
بلا:میدونم زندس!ولی تو مجبوری همین الان برام بیاریش
سویون:مجبور نیستم
بلا:همین حالا برام بیارش
سویون:یونجون رو بیارید!
بلا:به ادماش گفت که سریع رفتن و یونجون رو اوردن...:یونجون!
یونجون:بلا!
بلا:خوبی؟
دوید اومد سمتم و بغلم کرد
یونجون:میدونی چقدر دلم برات تنگ شده...آخرین باره ولم میکنی میری فهمیدی؟
بلا:باشه...دیگه عمرا ولت کنم
یونجون:نگو...نگو این بلاها رو همین دختره سرت اورده...
بلا:ببین یونجون تو بهتره تو این موضوع دخالت نکنی باشه...خودم حلش میکنم
یونجون:پس اینه نه؟
بلا:یونجون تو هیچ کار نمیکنی
یونجون بدون توجه بهم رفت سمت سویون و از گلوش گرفت و محکم فشار داد
بلا:ولش کن یونجووون
اصلا انگار صدام رو نمیشنید:یونجون الان میمیره ولش کن
یونجون:بزار بمیره به درک
بلا:یونجون با توام ولش کن!
اینو که گفتم ولش کرد که اوفتاد زمین
بعد چند مین بلند شد و به افرادش اشاره کرد و گفت بیان یونجون و جیمین رو ببرن!
اونا هم اومدن و بردنشون موندیم من و سویون
بلا:تو چرا اینطور شدی ها؟هدفت از این کارا چیه؟چرا اینکارا رو میکنی؟
سویون:به تو ربطی نداره!الانم استراحت کن دنی رو میفرستم پیشت
بلا:تو اینا رو سرم اوردی بعد میخوای استراحت کنم؟مثلا الان به فکرمی؟اگه برات مهم بودم چرا گذاشتی اینطور بزننم؟یعنی الان میخوای باور کنم این تویی که دستور اینکارو دادی؟
سویون:ولی بعضی وقت ها باید حقیقتی رو باور کنیم که از قهوه هم تلخ تره
۵.۴k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.