رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۸
بلا:چشامو باز کردم...دیدم تار بود...رو زمین بودم...کم کم که دیدم اوکی شد...ولی...اون چرا،نه نه نهههههههههه....سویون میکشمت نمیزارمت زنده بمونی سویونننننننننن....لعنتییییییییی:جیمیننننن...جیمینننن چشاتو باز کن جیمیننننن...صدامو میشنوی جیمییییین
تا خواستم بلند بشم دوباره اوفتادم رو زمین...ها؟چیشده؟ لعنتی سویون کارت به اینجا کشیده که پاهامو با غل و زنجیر میبندی؟
با تمام توانم داد زدم:سویووووووووووووووووووووووووووووووووونننننننننن
بعد از دادم با کمال خونسردی دست به جیب با کت مشکی وارد شد
سویون:بیدار شدی؟
بلا:معلوم هست چیکااار میکنییی؟چرا منو بستییی؟
سویون:نمیدونم!شاید تو بدونی؟
بلا:داری باهام شوخی میکنی؟چرا منو بستییییی؟جیمین رو چطور پیدا کردی؟اصلا کجا بود؟الان چرا اینطور دستاشو بردی بالا و آویزونش کردی؟چرا بیهوشه؟
سویون:چقدر سوال میپرسی...دهنشو ببندید!
بلا:نه نه نه....تو اینکار رو نمیکنی نه....
سویون:اینکار رو میکنم خوبشم میکنم!همونطور که تو بهم خیانت کردی و جیمین رو قایم کردی!
بلا:از اول میدونستم ی عوضی بیش نیستی...
ی نگاه بهم انداخت بعد به ادماش اشاره کرد که در همین حین جیمین بیدار شد و سویون از اتاق رفت بیرون
بلا:چی..چیشد؟
مرده:دستاشو ببند
بلا:ها..چی..چی میگیی؟
یکی از اونا اومد و دستامو بست!واقعا؟این دستور سویون بود؟چرااااا؟
جیمین:اینجا چیشده؟بلا؟تو...تو چرا اونطوری؟اینجا چخبره؟
بلا:چشماتو ببند
جیمین:چی..؟چرا اخه؟
بلا:فقط چشماتو ببن...آخخخخخخخ
با ضربه ای که به شکمم برخورد نتونستم حرف بزنم...اخخخخ
مرده:تازه اولشیم!
جیمین:نههههه نزنشششش لعنتیییییی نزنشششش
مرده:نه قراره خیلی خوش بگذره!
جیمین:این لعنتی هی میزدش و من کاری جز داد زدن نمیتونستم بکنم...نه چراااا چرا میزنتش خو چراااا
ا...از دهنش خون...خون در اومد..:هوووووووی بس کننننن لعنتی بسسسسس کن دیگه بس کننننننن...منو بجاش بزن
مرده:ایده ی خوبیه...ولی صدات خیلی رو مخمه...
دهنشو ببند!
بلا:دهن جیمین رو با پارچه بست...جیمین چشماشو بست...اون تا حالا به سیاه و سفید دست نزده شاید بخاطر کارش خیلی زحمت میکشه...اما آسیب جسمانی بهش نرسیده...قطعا الان ترسیده من اجازه نمیدم عمرا بزارم این اتفاق بیوفته...تا خواست بزنتش با صدای بلند گفتم:بس کنننننن...هه واقعا که زورت وقتی به ما میرسه که نمیتونیم حرکت کنیم؟شاید ترسویی که نمیتونی واقعا باهامون بدون غل و زنجیر بجنگی؟اینطور نیست؟
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۸
بلا:چشامو باز کردم...دیدم تار بود...رو زمین بودم...کم کم که دیدم اوکی شد...ولی...اون چرا،نه نه نهههههههههه....سویون میکشمت نمیزارمت زنده بمونی سویونننننننننن....لعنتییییییییی:جیمیننننن...جیمینننن چشاتو باز کن جیمیننننن...صدامو میشنوی جیمییییین
تا خواستم بلند بشم دوباره اوفتادم رو زمین...ها؟چیشده؟ لعنتی سویون کارت به اینجا کشیده که پاهامو با غل و زنجیر میبندی؟
با تمام توانم داد زدم:سویووووووووووووووووووووووووووووووووونننننننننن
بعد از دادم با کمال خونسردی دست به جیب با کت مشکی وارد شد
سویون:بیدار شدی؟
بلا:معلوم هست چیکااار میکنییی؟چرا منو بستییی؟
سویون:نمیدونم!شاید تو بدونی؟
بلا:داری باهام شوخی میکنی؟چرا منو بستییییی؟جیمین رو چطور پیدا کردی؟اصلا کجا بود؟الان چرا اینطور دستاشو بردی بالا و آویزونش کردی؟چرا بیهوشه؟
سویون:چقدر سوال میپرسی...دهنشو ببندید!
بلا:نه نه نه....تو اینکار رو نمیکنی نه....
سویون:اینکار رو میکنم خوبشم میکنم!همونطور که تو بهم خیانت کردی و جیمین رو قایم کردی!
بلا:از اول میدونستم ی عوضی بیش نیستی...
ی نگاه بهم انداخت بعد به ادماش اشاره کرد که در همین حین جیمین بیدار شد و سویون از اتاق رفت بیرون
بلا:چی..چیشد؟
مرده:دستاشو ببند
بلا:ها..چی..چی میگیی؟
یکی از اونا اومد و دستامو بست!واقعا؟این دستور سویون بود؟چرااااا؟
جیمین:اینجا چیشده؟بلا؟تو...تو چرا اونطوری؟اینجا چخبره؟
بلا:چشماتو ببند
جیمین:چی..؟چرا اخه؟
بلا:فقط چشماتو ببن...آخخخخخخخ
با ضربه ای که به شکمم برخورد نتونستم حرف بزنم...اخخخخ
مرده:تازه اولشیم!
جیمین:نههههه نزنشششش لعنتیییییی نزنشششش
مرده:نه قراره خیلی خوش بگذره!
جیمین:این لعنتی هی میزدش و من کاری جز داد زدن نمیتونستم بکنم...نه چراااا چرا میزنتش خو چراااا
ا...از دهنش خون...خون در اومد..:هوووووووی بس کننننن لعنتی بسسسسس کن دیگه بس کننننننن...منو بجاش بزن
مرده:ایده ی خوبیه...ولی صدات خیلی رو مخمه...
دهنشو ببند!
بلا:دهن جیمین رو با پارچه بست...جیمین چشماشو بست...اون تا حالا به سیاه و سفید دست نزده شاید بخاطر کارش خیلی زحمت میکشه...اما آسیب جسمانی بهش نرسیده...قطعا الان ترسیده من اجازه نمیدم عمرا بزارم این اتفاق بیوفته...تا خواست بزنتش با صدای بلند گفتم:بس کنننننن...هه واقعا که زورت وقتی به ما میرسه که نمیتونیم حرکت کنیم؟شاید ترسویی که نمیتونی واقعا باهامون بدون غل و زنجیر بجنگی؟اینطور نیست؟
۳.۹k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.