عشق دست نیافتنی p6
عشق دست نیافتنی p6
(فصل دوم)
نامجون بود اومد تو اتاق، و چشمامو بیتم و رفتم زیر پتو فکر کنه خابم
نامجون: ا. ت خجالت کشیدی (خنده) خب این اولش بود خانوم خانوما، اها اومدم اینا بهت بگم مهمونی افتاد فردا شب فردا میرم بیرون تا عصر کاردارم ساعت 9اماده باش میام دنبالت شب بخیر پرنسس
ا. ت: شب بخير
نامجون:(خنده)
ا. ت: اه خاک تو سرت ا. ت که سوتی ندی خبرت خاب بودی مثلا تف به این زندگی، اوک مهمونی فردا شب خب پس میخابم تا لنگ ظهر
انقد با خودم حرف زدم خابم برد
(ویو صبح:)
بند شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 11 بود، رفتم دست شویی دیت و صورتمو شستم و تاپ و شلوارک پوشیدم و موهامو شونه کردم و رفتم پایین برای صبحونه
ا. ت: اجوماااا، اجوما کجایین
اجوما: بله دخترم چیزی شده
ا. ت: صبحانه خوردین
اجوما: ن هنوز عزیزم
ا. ت: به همه خدمتکارا بگو بیان برای صبحونه میخام با شما صبحونه بخورم امروز
اجوما: ممنونم از لطفت دختر عزیزم ولی اقا به خدمتکارا گفتن برن استراحت کنن من فقط تو این خونم و شما
ا. ت: چی؟ نامجون؟ هوف اشکال نداره بیا خودم و خودت لخوریم امروز من کمکت میکنم لرا تمیز کاری خوبه؟ فقط ن نگو لطفا میخام از این حالت افسرده ای در بیام(خنده فیک)
اجوما: باشه دخترم من میز صبحونه رو برات اماده کردم بیا بشینیم بخوریم که کلی کار داریم امروز
ا. ت: بریم(لبخند فیک)
نشستیم سر میز و صبحونه خوردیم با اجوما و باهم میز رو جمع کردیم، نصف کارهای خونه رو باهم کردیم و نصف دیگش مونده بود
ا. ت: هوف خسته شدم، فقط مونده اتاق من و نامجون که اونم خودم تمیز میکنم، شما بیاید یکم استراحت کنید تا براتون یع چای بیارم
اجوما: خسته نباشی دخترکم
با این حرف اجوما یاد مامانم افتادم همیشه بهم میگفت دخترکم (بغض) بغض سنگینی گلومو گرفت ندونستم تحمل کنم رفتم اشپزخونه و زدم زیر گریه، بی صدا اشک میریختم تا احوما نفهمه، همینجور که گریه میکردم دستی روی شونم هس کردم، سرمو برگردوندم دیدم اجوما اومد تو اشپزخونه، سریع اشک هامو پاک کردم
ا. ت: عه ببخشید اجوما نفهمیدم اومدید، دلم برای مامانم تنگ شده(گریه)
اجوما: میدونم چی میکشی بیا بغلم دخترم
رفتم بغل اجوما و کلی گریه کردم با صدای بلند
ا. ت: من مامانمو میخام هق..... هق.... دلم برای غر غر هاش تنگ شده هق... هق.
اجوما: میدونم واقعذسخته، منم دخترمو از دست دادم، امروز هم پنج سال میشه که از پیشم رفته(گریه)
ا. ت: چی؟ دخترتون، واقعا متاسفم اجوما ببخشید نمیخاستم ناراحتتون کنم
اجوما: ن اشکال نداره، باید بسوزم و بسازم
ا. ت: ببخشید نمیخام دیگه ناراحتتون کنم من میرم اتاق نامجون رو جمع کنم
اجوما: باشه دخترم برو عزیزم
رفتم بالا تو اتاق نامجون و از کمدش شروع کردم به جمع کردن، داشتم کمدش رو جمع میکردم که چیزی دیدم
(فصل دوم)
نامجون بود اومد تو اتاق، و چشمامو بیتم و رفتم زیر پتو فکر کنه خابم
نامجون: ا. ت خجالت کشیدی (خنده) خب این اولش بود خانوم خانوما، اها اومدم اینا بهت بگم مهمونی افتاد فردا شب فردا میرم بیرون تا عصر کاردارم ساعت 9اماده باش میام دنبالت شب بخیر پرنسس
ا. ت: شب بخير
نامجون:(خنده)
ا. ت: اه خاک تو سرت ا. ت که سوتی ندی خبرت خاب بودی مثلا تف به این زندگی، اوک مهمونی فردا شب خب پس میخابم تا لنگ ظهر
انقد با خودم حرف زدم خابم برد
(ویو صبح:)
بند شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 11 بود، رفتم دست شویی دیت و صورتمو شستم و تاپ و شلوارک پوشیدم و موهامو شونه کردم و رفتم پایین برای صبحونه
ا. ت: اجوماااا، اجوما کجایین
اجوما: بله دخترم چیزی شده
ا. ت: صبحانه خوردین
اجوما: ن هنوز عزیزم
ا. ت: به همه خدمتکارا بگو بیان برای صبحونه میخام با شما صبحونه بخورم امروز
اجوما: ممنونم از لطفت دختر عزیزم ولی اقا به خدمتکارا گفتن برن استراحت کنن من فقط تو این خونم و شما
ا. ت: چی؟ نامجون؟ هوف اشکال نداره بیا خودم و خودت لخوریم امروز من کمکت میکنم لرا تمیز کاری خوبه؟ فقط ن نگو لطفا میخام از این حالت افسرده ای در بیام(خنده فیک)
اجوما: باشه دخترم من میز صبحونه رو برات اماده کردم بیا بشینیم بخوریم که کلی کار داریم امروز
ا. ت: بریم(لبخند فیک)
نشستیم سر میز و صبحونه خوردیم با اجوما و باهم میز رو جمع کردیم، نصف کارهای خونه رو باهم کردیم و نصف دیگش مونده بود
ا. ت: هوف خسته شدم، فقط مونده اتاق من و نامجون که اونم خودم تمیز میکنم، شما بیاید یکم استراحت کنید تا براتون یع چای بیارم
اجوما: خسته نباشی دخترکم
با این حرف اجوما یاد مامانم افتادم همیشه بهم میگفت دخترکم (بغض) بغض سنگینی گلومو گرفت ندونستم تحمل کنم رفتم اشپزخونه و زدم زیر گریه، بی صدا اشک میریختم تا احوما نفهمه، همینجور که گریه میکردم دستی روی شونم هس کردم، سرمو برگردوندم دیدم اجوما اومد تو اشپزخونه، سریع اشک هامو پاک کردم
ا. ت: عه ببخشید اجوما نفهمیدم اومدید، دلم برای مامانم تنگ شده(گریه)
اجوما: میدونم چی میکشی بیا بغلم دخترم
رفتم بغل اجوما و کلی گریه کردم با صدای بلند
ا. ت: من مامانمو میخام هق..... هق.... دلم برای غر غر هاش تنگ شده هق... هق.
اجوما: میدونم واقعذسخته، منم دخترمو از دست دادم، امروز هم پنج سال میشه که از پیشم رفته(گریه)
ا. ت: چی؟ دخترتون، واقعا متاسفم اجوما ببخشید نمیخاستم ناراحتتون کنم
اجوما: ن اشکال نداره، باید بسوزم و بسازم
ا. ت: ببخشید نمیخام دیگه ناراحتتون کنم من میرم اتاق نامجون رو جمع کنم
اجوما: باشه دخترم برو عزیزم
رفتم بالا تو اتاق نامجون و از کمدش شروع کردم به جمع کردن، داشتم کمدش رو جمع میکردم که چیزی دیدم
۸۱.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.