Part:58
Part:58
امیلی اول خیلی با عجله وارد خونه شد، اما سعی کرد کمی سرسنگین تر برخورد کنه.
تهیونگ از دختر جلو زد و بعد هم هر دو کنار هم روی مبل نشستند.
میونگدا که انگار با نگاه خیرهاش به فنجون قهوه سعی در جابهجا کردنش داشت، مارکو هم که از همون اول پریشونی حالش رو کاملا درک کرده بودند.
و ویولت هم که سعی در آروم کردن مارکو داشت.
هر سه روی یک مبل بزرگ نشسته بودند.
هیچ کس حرفی نمیزد و این استرس تهیونگ و امیلی رو بیشتر میکرد.
دختر طاقتش طاق شده بود، تا حالا این همه فشار رو در یک روز حس نکرد.
آب دهنش رو به پایین فرستاد، قدری صداش زیاد بود که تهیونگ هم شنید، میدونست قرار نیست کسی چیزی بگه پس خودش شروع کرد.
- چی گفتن؟
همه متوجه منظور امیلی بودند، ویولت اول سعی در انکار داشت، اما قبل از اینکه چیزی بگه مارکو دستش رو گرفت و فشرد و خودش توضیحات لازم رو به دخترش داد.
- روز مهمونی تهدیدمون کرده بود که زیاد جدی نگرفتیمش.
امروز اومد و گفت اگه باهاش همکاری نکنیم از کار بیکارمون میکنه. منم میدونم بُلُف نمیزنه، از نفوذی که داره کامل باخبرم.
- خب الان باید چیکار کنیم؟
این دفعه تهیونگ سوالی که امیلی هم داشت پرسید.
مارکو اول نگاهی به مرد کناریاش انداخت، حقیقتا نمیدونست باید چیکار کنند.
یعنی سردرگم بود هنوز، بین تنها راهی که داره و اون راهی که داره میره.
میونگدا که نگاه دوستش رو دید، سعی کرد خودش توضیح بده.
- باید با اون بریم و این گنج رو پیدا کنیم، البته اگر گنجی باشه.
-هست!
امیلی خیلی سریع جواب داد، نقشههایی توی ذهنش در حال شکل گیری بود، ولی باید آروم آروم قدم برمیداشت.
از اون طرف همه به غیر از تهیونگ که از همه چی خبر داشت، شُکه شدند.
امیلی سعی کرد خلاصه وار، و جوری که بیشتر از این اونها رو شُکه نکنه توضیح بده، و در آخر هم تهیونگ با بستن چشماش و تکون دادن سرش صحت اون همه داستان رو تأیید کرد.
حالا نوبت اجرایی نقشه زیبایی بود که امیلی داشت، و خب البته که فعلا به کسی هم نمیگفت.
----------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی اول خیلی با عجله وارد خونه شد، اما سعی کرد کمی سرسنگین تر برخورد کنه.
تهیونگ از دختر جلو زد و بعد هم هر دو کنار هم روی مبل نشستند.
میونگدا که انگار با نگاه خیرهاش به فنجون قهوه سعی در جابهجا کردنش داشت، مارکو هم که از همون اول پریشونی حالش رو کاملا درک کرده بودند.
و ویولت هم که سعی در آروم کردن مارکو داشت.
هر سه روی یک مبل بزرگ نشسته بودند.
هیچ کس حرفی نمیزد و این استرس تهیونگ و امیلی رو بیشتر میکرد.
دختر طاقتش طاق شده بود، تا حالا این همه فشار رو در یک روز حس نکرد.
آب دهنش رو به پایین فرستاد، قدری صداش زیاد بود که تهیونگ هم شنید، میدونست قرار نیست کسی چیزی بگه پس خودش شروع کرد.
- چی گفتن؟
همه متوجه منظور امیلی بودند، ویولت اول سعی در انکار داشت، اما قبل از اینکه چیزی بگه مارکو دستش رو گرفت و فشرد و خودش توضیحات لازم رو به دخترش داد.
- روز مهمونی تهدیدمون کرده بود که زیاد جدی نگرفتیمش.
امروز اومد و گفت اگه باهاش همکاری نکنیم از کار بیکارمون میکنه. منم میدونم بُلُف نمیزنه، از نفوذی که داره کامل باخبرم.
- خب الان باید چیکار کنیم؟
این دفعه تهیونگ سوالی که امیلی هم داشت پرسید.
مارکو اول نگاهی به مرد کناریاش انداخت، حقیقتا نمیدونست باید چیکار کنند.
یعنی سردرگم بود هنوز، بین تنها راهی که داره و اون راهی که داره میره.
میونگدا که نگاه دوستش رو دید، سعی کرد خودش توضیح بده.
- باید با اون بریم و این گنج رو پیدا کنیم، البته اگر گنجی باشه.
-هست!
امیلی خیلی سریع جواب داد، نقشههایی توی ذهنش در حال شکل گیری بود، ولی باید آروم آروم قدم برمیداشت.
از اون طرف همه به غیر از تهیونگ که از همه چی خبر داشت، شُکه شدند.
امیلی سعی کرد خلاصه وار، و جوری که بیشتر از این اونها رو شُکه نکنه توضیح بده، و در آخر هم تهیونگ با بستن چشماش و تکون دادن سرش صحت اون همه داستان رو تأیید کرد.
حالا نوبت اجرایی نقشه زیبایی بود که امیلی داشت، و خب البته که فعلا به کسی هم نمیگفت.
----------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۳.۳k
۲۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.