متعلق به او
#متعلقبهاو
#part49
...بفرمایید جناب جئون ارباب داخل اتاق کارشون منتظرتونن
از پله ها بالا رفت و ته ای به در زد
...بیا تو پسرم
اون مرد کوک رو مثل پسرخودش میدونست واسه همین کوک هم به پسرم گفتن آقای لی عادت کرده بود
_سلام عمو
...خوش اومدی
کوک لبخندی زد و روبه رو اون پیرمرد مو سفید نشست
...خواستم بیای اینجا تا یه موضوعی رو بهت بگم
_میشنوم عمو
....قطعا شنیدی سانگمین برگشته
کوک با شنیدن اسمش اخمی کرد و صاف نشست
_بله شنیدم عمو جان
....اون خیلی قدرت داره میخوام حسابی هواست جمع باشه
_راستش عموجان مال الان یه مشکل بزرگ داریم
آقای لی:چیشده؟
_راستش خودتون حتما فهمیدید که معشوقم برگشته پیشم و اون مرتیکه قبل بهم ریختن همه چی به دیدن دوست دخترم رفت
آقای لی:امکان نداره چطور متوجه نشدید
_اولش نفهمیدم یعنی نشناختم ولی بعد اون بهم گفت که برگشته اون خیلی میترسه بیشتر خودم فکر میکردم مرده
آقای لی:یادت رفته بهت گفتم ترس دشمن اصلیته تو الان قدرتت از منم بیشتره پسرم
_همینطوره عمو منم خواستم کمکم کنید
آقای لی:معلومه که کمکت میکنم پسر(لبخند)
کوک واسه شام نموند چون نمیخواست به غیر از دخترکش پیشه کسه دیگه ای غذا بخوره و مخصوصا غذایی که با دستایه عشقش درست شده باشه اونم با عشق دخترک جلو تراس نشسته بود و منتظر مردش بود سرشو رو دستاش گذاشته بود که صدا ماشین اومد سئول سرشو بالا آورد ناخودآگاه چشماش برق زد با دیدن کوک که از ماشین پیاده شد سئول دستشو تکون دادن براش
#part49
...بفرمایید جناب جئون ارباب داخل اتاق کارشون منتظرتونن
از پله ها بالا رفت و ته ای به در زد
...بیا تو پسرم
اون مرد کوک رو مثل پسرخودش میدونست واسه همین کوک هم به پسرم گفتن آقای لی عادت کرده بود
_سلام عمو
...خوش اومدی
کوک لبخندی زد و روبه رو اون پیرمرد مو سفید نشست
...خواستم بیای اینجا تا یه موضوعی رو بهت بگم
_میشنوم عمو
....قطعا شنیدی سانگمین برگشته
کوک با شنیدن اسمش اخمی کرد و صاف نشست
_بله شنیدم عمو جان
....اون خیلی قدرت داره میخوام حسابی هواست جمع باشه
_راستش عموجان مال الان یه مشکل بزرگ داریم
آقای لی:چیشده؟
_راستش خودتون حتما فهمیدید که معشوقم برگشته پیشم و اون مرتیکه قبل بهم ریختن همه چی به دیدن دوست دخترم رفت
آقای لی:امکان نداره چطور متوجه نشدید
_اولش نفهمیدم یعنی نشناختم ولی بعد اون بهم گفت که برگشته اون خیلی میترسه بیشتر خودم فکر میکردم مرده
آقای لی:یادت رفته بهت گفتم ترس دشمن اصلیته تو الان قدرتت از منم بیشتره پسرم
_همینطوره عمو منم خواستم کمکم کنید
آقای لی:معلومه که کمکت میکنم پسر(لبخند)
کوک واسه شام نموند چون نمیخواست به غیر از دخترکش پیشه کسه دیگه ای غذا بخوره و مخصوصا غذایی که با دستایه عشقش درست شده باشه اونم با عشق دخترک جلو تراس نشسته بود و منتظر مردش بود سرشو رو دستاش گذاشته بود که صدا ماشین اومد سئول سرشو بالا آورد ناخودآگاه چشماش برق زد با دیدن کوک که از ماشین پیاده شد سئول دستشو تکون دادن براش
۱۳.۶k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.