سوراخ پارت 26
#سه_سال_بعد
#جونگکوک
حدود سه ساله نتونستم یونا رو ببینم ....آخرین باری هم ک دیدمش از دور بود ....و بخاطر اون نزدیک بود کشته شیم....💔
مامانم گیر داده باید ازدواج کنم...
تو این سه سال با نامه....باهم حرف میزدیم...
بعضی اوقات نقاشی های..جونگ یون و یونسو رو واسم میفرستاد. ....
فردا شب هم جیمین به مناسبت جشن نامزدیش با کیوکا پارتی داشت....
میلم نمیکشید برم....به هیچوجه...
ولی بازم .....باید...و اجبار در کار بود...
#یونا
داشتیم نهار میخوردیم....کیوکا و جیمین رفته بودن لباس بخرن واسه پارتی شون...
-مامان....😑....ماااااامااااااننننن😤
+چیشده جونگ یون؟؟؟!!
-بازم رفتی تو فکر بابایی...💔
×مامان؟!
+جانم؟
×من نمیخوام بخورم....
+مامانی بخور مریض میشیا....
×من بدون بابام هیچی نمیخواااام😭😭😭💔
از سر میز بلند شد ...دوید و رفت تو اتاقش...
میدونستم...میدونستم اگه برم پیشش نمیتونم آرومش کنم .....خودم حالم ازش بدتر بود ....
نیم ساعت ک گذشت خودش اومد پیشم...منم روم رو کردم اونطرف ....میدونستم اخلاق بابا شو داره...
اومد جلو و بغلم کرد...
×مامانییی.....
.....
×مامانییی....لطفا منو ببخش...
+یونسو....میدونستی....خیلی شبیه باباتی😇❤
-مامان پس من شبیه کیم؟؟؟
+ای پسر حسود...منظورم اخلاق خواهرته...
-😆😆😆یعنی من شبیه بابام؟
+تو عشق مامانی....مستر حسود...😅😅
بوسش کردم..
-اه مامانی....من دیگه بزرگ شدم ....😡😧
+تو کوچولوی خودمییییی😋😋😋😙
×مامانییی....منم بوس...
بوسش کردم...
+خیلی خب ....خیلی خب...باید سریع آماده شیم ....امشب شب مهمیه. ....
-×چشمممم 😅😅❤❤
#شب
#جونگکوک
کت و شلوارم رو پوشیدم....
جلوی آینه قدی وایسادم...کراواتمو صاف کردم....
وقت رفتن بود.....
ادامه پارت بعدی.....
#سوراخ
#پست_جدید
#جونگکوک
حدود سه ساله نتونستم یونا رو ببینم ....آخرین باری هم ک دیدمش از دور بود ....و بخاطر اون نزدیک بود کشته شیم....💔
مامانم گیر داده باید ازدواج کنم...
تو این سه سال با نامه....باهم حرف میزدیم...
بعضی اوقات نقاشی های..جونگ یون و یونسو رو واسم میفرستاد. ....
فردا شب هم جیمین به مناسبت جشن نامزدیش با کیوکا پارتی داشت....
میلم نمیکشید برم....به هیچوجه...
ولی بازم .....باید...و اجبار در کار بود...
#یونا
داشتیم نهار میخوردیم....کیوکا و جیمین رفته بودن لباس بخرن واسه پارتی شون...
-مامان....😑....ماااااامااااااننننن😤
+چیشده جونگ یون؟؟؟!!
-بازم رفتی تو فکر بابایی...💔
×مامان؟!
+جانم؟
×من نمیخوام بخورم....
+مامانی بخور مریض میشیا....
×من بدون بابام هیچی نمیخواااام😭😭😭💔
از سر میز بلند شد ...دوید و رفت تو اتاقش...
میدونستم...میدونستم اگه برم پیشش نمیتونم آرومش کنم .....خودم حالم ازش بدتر بود ....
نیم ساعت ک گذشت خودش اومد پیشم...منم روم رو کردم اونطرف ....میدونستم اخلاق بابا شو داره...
اومد جلو و بغلم کرد...
×مامانییی.....
.....
×مامانییی....لطفا منو ببخش...
+یونسو....میدونستی....خیلی شبیه باباتی😇❤
-مامان پس من شبیه کیم؟؟؟
+ای پسر حسود...منظورم اخلاق خواهرته...
-😆😆😆یعنی من شبیه بابام؟
+تو عشق مامانی....مستر حسود...😅😅
بوسش کردم..
-اه مامانی....من دیگه بزرگ شدم ....😡😧
+تو کوچولوی خودمییییی😋😋😋😙
×مامانییی....منم بوس...
بوسش کردم...
+خیلی خب ....خیلی خب...باید سریع آماده شیم ....امشب شب مهمیه. ....
-×چشمممم 😅😅❤❤
#شب
#جونگکوک
کت و شلوارم رو پوشیدم....
جلوی آینه قدی وایسادم...کراواتمو صاف کردم....
وقت رفتن بود.....
ادامه پارت بعدی.....
#سوراخ
#پست_جدید
۱۶.۳k
۲۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.