لبخند زد و نگاهش را از من برداشت

لبخند زد و نگاهش را از من برداشت:
"بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم من و تو یک آدم هستیم... اما خیلی اتفاقی قبل از اینکه به دنیا بیاییم دو تیکه شدیم و جدا از
هم.

"چرا؟"

"چون تو به معنای واقعی کلمه خودِ منی، با این فرق که همه‌ی بدی‌ها و آشغال‌ها از وجودت شسته شده."
هوا را با فشار و صدا از بینی‌ام دادم بیرون:
"زیر آشغال‌ها... باز هم آشغال‌های بیشتری هست. ما تا مغز استخوان آشغالیم."

#رادیو_سکوت
دیدگاه ها (۳)

از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم؛از اندیشه‌های ناشناخته واشعا...

استراگون: بهترین کار اینه که منم بکشی، مثل اون یکی.ولادیمیر:...

ما تمامِ فاصله‌ها را در دلتنگی‌مان زیسته‌ایمو روز‌به‌روز تار...

من نه فقط خسته، بلکه تلخکام هم هستم، و این تلخکامی هم امری ن...

وقتی از جنگل بیرونت آورد، هوا بوی شب و آرامش می‌داد… ولی جون...

شب آروم نبود؛ از اون شب‌هایی که باد هی لای درخت‌ها زوزه می‌ک...

رمان سوکوکو _ پارت 18

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط