پارت7
پارت7
یهو یه مرد پیر با ریش عجیب موی دم اسبی که معلم بود گفت آقای فورجر من از شما معذرت میخوام من با اینکه میدونستم کار ناظم اشتباهه ولی جلوش رو نگرفتم لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید آنیا از هفته بعد مدرسه شروع میشه شما تو مصاحبه قبول شدید و با ما تا در مدرسه اومد گفتم شما با اون کاری که کردید اخراج که نمیشید گفت نگران من نباشید وظیفه من بود
از پیرمرد خداحافظی کردیم اول رفتیم فروشگاه لباس تا لباس مدرسه رو بگیریم
یور: وقتی رسیدیم به مغازه خانم مغازه دار وقتی فهمید ما ازدواج کردیم تعجب کرد و بعد بحث رو عوض کرد و گفت بچهها یی که تو ایدن درس میخونن باید مراقب باشن چون دزدیده میشن آنیا از ترس گفت که نمیخواد مدرسه بهبعد از تموم شدن کار ها آنیا از خستگی تو بغل من خوابش برد و لوید کلی خرید کرده بود پیاده به خونه رفتیم وقتی رسیدیم از خستگی اول آنیا رو گذاشتم تو تختش و بعد تو اتاقم بیهوش شدم لوید به زور وسایل رو گذاشت تو یخچال و رفت و خوابید
فردا
بلند شدم از سر کارم زنگ زدن و گفت امشب قراره کسی رو بکشم ولی ممکنه کارم طول بشه پس به لوید و آنیا میگم ماموریت دارم و دیر تر میام از جام بلند شدم و دیدم آنیا و لوید هنوز خوابن پس تصمیم گرفتم خودم صبحانه درست کنم کمی مربا با کره و نون تست گذاشتم چای سبز درست کردم و و یکم بادوم زمینی و عسل گذاشتم چون بلد نبودم زیاد آشپزی کنم صبحانه ساده ای درست کردم که دیدم لوید داره میاد آشپز خونه و میگه ببخشید دیشب دیر خوابیدم و نتوستم زود پاشم ممنون بابت صبحانه درست کردنت و نشستیم که آنیا خواب آلود اومد کنار من نشست بعد از خوردن صبحانه به لوید و آنیا گفتم من یه ماموریت برام پیش اومده امشب دیروقت میام خونه پس بدون من غذا بخورید لوید گفت من کار دارم ولی کارم زود تموم میشه نگران نباش و به کارت برس من مراقب آنیا هستم........
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
یهو یه مرد پیر با ریش عجیب موی دم اسبی که معلم بود گفت آقای فورجر من از شما معذرت میخوام من با اینکه میدونستم کار ناظم اشتباهه ولی جلوش رو نگرفتم لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید آنیا از هفته بعد مدرسه شروع میشه شما تو مصاحبه قبول شدید و با ما تا در مدرسه اومد گفتم شما با اون کاری که کردید اخراج که نمیشید گفت نگران من نباشید وظیفه من بود
از پیرمرد خداحافظی کردیم اول رفتیم فروشگاه لباس تا لباس مدرسه رو بگیریم
یور: وقتی رسیدیم به مغازه خانم مغازه دار وقتی فهمید ما ازدواج کردیم تعجب کرد و بعد بحث رو عوض کرد و گفت بچهها یی که تو ایدن درس میخونن باید مراقب باشن چون دزدیده میشن آنیا از ترس گفت که نمیخواد مدرسه بهبعد از تموم شدن کار ها آنیا از خستگی تو بغل من خوابش برد و لوید کلی خرید کرده بود پیاده به خونه رفتیم وقتی رسیدیم از خستگی اول آنیا رو گذاشتم تو تختش و بعد تو اتاقم بیهوش شدم لوید به زور وسایل رو گذاشت تو یخچال و رفت و خوابید
فردا
بلند شدم از سر کارم زنگ زدن و گفت امشب قراره کسی رو بکشم ولی ممکنه کارم طول بشه پس به لوید و آنیا میگم ماموریت دارم و دیر تر میام از جام بلند شدم و دیدم آنیا و لوید هنوز خوابن پس تصمیم گرفتم خودم صبحانه درست کنم کمی مربا با کره و نون تست گذاشتم چای سبز درست کردم و و یکم بادوم زمینی و عسل گذاشتم چون بلد نبودم زیاد آشپزی کنم صبحانه ساده ای درست کردم که دیدم لوید داره میاد آشپز خونه و میگه ببخشید دیشب دیر خوابیدم و نتوستم زود پاشم ممنون بابت صبحانه درست کردنت و نشستیم که آنیا خواب آلود اومد کنار من نشست بعد از خوردن صبحانه به لوید و آنیا گفتم من یه ماموریت برام پیش اومده امشب دیروقت میام خونه پس بدون من غذا بخورید لوید گفت من کار دارم ولی کارم زود تموم میشه نگران نباش و به کارت برس من مراقب آنیا هستم........
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۲.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.