Psychic lover
Psychic lover۱۲
وقتی چشمام رو باز کردم…
تو اون انباری نبودم.تو یک اتاق بودم
یک سرم تن دستم وصل بود.دیدم
یکی پیشمه…وایسا ببینم…اون که…
اون که یک دکتره.خیالم راحت شد
یک عاقل اینجا هست
سونا:دکـ..دکتر
دکتر:سلام دخترم.پس بهوش اومدی،خوب
تو ضعف کرده بودی واسه همین یک
هفته بیهوش بودی!بعد دو روز بهتون سر
زدن و فهمیدن بیهوشید.
سونا:یعنی من دو روز تو اون اتاق
بیهوش بودم؟(بیحال)
دکتر:کدوم اتاق؟
سونا:خودم!…اره اتاق خودم(همه حرفاش بیحاله)
دکتر:باشه به هر حال الان حالت خوبه…
فقط کمی بیشتر غذا بخور خیلی لاغری
سونا:ممنون ازتون
دکتر بعد خداحافظی رفت و من
موندم و استرس!
استرس این که هر لحظه بیاد و بلایی
سرم بیاره…وایسا یه لحظه…اگه اون
میخواست من بمیرم…پس چرا
دکتر خبر کرد!شاید قصدش کشتن
من نباشه!یک دفعه در اتاق باز شد و
اون اومد داخل.
وقتی تو چشماش نگاه میکردم
همه چیز رو فراموش میکردم.
انگار داری داخل گودال عمیقی
فرو میری…اما…هر لحظه امکان داره
که بکشتت!
میومد نزدیک…نزدیک تر…نزدیک تر
منم به تاج تخت تکیه دادم
……:خوب خوابیدی خانم کوچولو؟
با تمسخر حرف میزد!
انگار یک عروسک جلوشه…
سونا:…..
…….:تو که خوب بلد بودی حرف بزنی؟الان
ساکت شدی؟
سونا:ازم چی میخوای؟
جوابی نداد.صورتش رو آورد نزدیک
صورتم جوری که نفتای گرمش بهم
به صورتم میخورد.نفساش واقعا داغ
بود
سونا:هی عوضی مثل اینکه لالی نه؟
……:عوضی؟هه
موهامو گرفت و میکشید من فقط
جیغ میزدم.
سرم رو از تو دستم در آورد و من و تا
وسط اتاق کشون کشون برد.
یک مشت زد تو دهنم که شوری
خون رو حس کردم.من از خون
وحشت داشتم خیلی میترسیدم
یک لگد تو شکمم زد که دردش
خیلیی زیاد بود.دستش رو آورد بالا
من صورتم رو جمع کردم حداقل
به صورتم نخوره ضربش دقیقا رو
سرم پایین اومد.
خیلی درد میکرد.خیلی محکم بود
میترسیدم مشکلی برام پیش بیاد.من از
بچگی وقتی میترسیدم خون دماغ میشدم
و بله…الانم همینجوری شد
پوزخندش رو حس میکردم.انگار
وقتی ناراحت بودم و درد میکشم
خوشحال میشد.
وقتی چشمام رو باز کردم…
تو اون انباری نبودم.تو یک اتاق بودم
یک سرم تن دستم وصل بود.دیدم
یکی پیشمه…وایسا ببینم…اون که…
اون که یک دکتره.خیالم راحت شد
یک عاقل اینجا هست
سونا:دکـ..دکتر
دکتر:سلام دخترم.پس بهوش اومدی،خوب
تو ضعف کرده بودی واسه همین یک
هفته بیهوش بودی!بعد دو روز بهتون سر
زدن و فهمیدن بیهوشید.
سونا:یعنی من دو روز تو اون اتاق
بیهوش بودم؟(بیحال)
دکتر:کدوم اتاق؟
سونا:خودم!…اره اتاق خودم(همه حرفاش بیحاله)
دکتر:باشه به هر حال الان حالت خوبه…
فقط کمی بیشتر غذا بخور خیلی لاغری
سونا:ممنون ازتون
دکتر بعد خداحافظی رفت و من
موندم و استرس!
استرس این که هر لحظه بیاد و بلایی
سرم بیاره…وایسا یه لحظه…اگه اون
میخواست من بمیرم…پس چرا
دکتر خبر کرد!شاید قصدش کشتن
من نباشه!یک دفعه در اتاق باز شد و
اون اومد داخل.
وقتی تو چشماش نگاه میکردم
همه چیز رو فراموش میکردم.
انگار داری داخل گودال عمیقی
فرو میری…اما…هر لحظه امکان داره
که بکشتت!
میومد نزدیک…نزدیک تر…نزدیک تر
منم به تاج تخت تکیه دادم
……:خوب خوابیدی خانم کوچولو؟
با تمسخر حرف میزد!
انگار یک عروسک جلوشه…
سونا:…..
…….:تو که خوب بلد بودی حرف بزنی؟الان
ساکت شدی؟
سونا:ازم چی میخوای؟
جوابی نداد.صورتش رو آورد نزدیک
صورتم جوری که نفتای گرمش بهم
به صورتم میخورد.نفساش واقعا داغ
بود
سونا:هی عوضی مثل اینکه لالی نه؟
……:عوضی؟هه
موهامو گرفت و میکشید من فقط
جیغ میزدم.
سرم رو از تو دستم در آورد و من و تا
وسط اتاق کشون کشون برد.
یک مشت زد تو دهنم که شوری
خون رو حس کردم.من از خون
وحشت داشتم خیلی میترسیدم
یک لگد تو شکمم زد که دردش
خیلیی زیاد بود.دستش رو آورد بالا
من صورتم رو جمع کردم حداقل
به صورتم نخوره ضربش دقیقا رو
سرم پایین اومد.
خیلی درد میکرد.خیلی محکم بود
میترسیدم مشکلی برام پیش بیاد.من از
بچگی وقتی میترسیدم خون دماغ میشدم
و بله…الانم همینجوری شد
پوزخندش رو حس میکردم.انگار
وقتی ناراحت بودم و درد میکشم
خوشحال میشد.
- ۴.۵k
- ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط