جونگکوک هنوز سعی میکرد نگاهش رو از بورا بدزده انگار که اگر بهش زل ...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁸"



جونگ‌کوک هنوز سعی می‌کرد نگاهش رو از بورا بدزده. انگار که اگر بهش زل بزنه، اون حس عجیبی که توی قلبش می‌جوشید، قوی‌تر می‌شد. دستاشو مشت کرد، سعی کرد نفس عمیق بکشه و آروم باشه. اما چطور می‌شد وقتی حضور این دختر همه چیز رو بهم می‌ریخت؟

"اسمت چیه؟" صدای بم و خش‌دارش توی سکوت اتاق پیچید.

بورا کمی من‌من کرد، گلوی خشکش رو صاف کرد و با صدای آروم گفت: "بورا..."

جونگ‌کوک با شنیدن این اسم حس کرد یه چیزی ته ذهنش جرقه زد. این اسم... چرا اینقدر آشنا بود؟!

بورا هم همون حس عجیب رو داشت. از وقتی که توی چشمای جونگ‌کوک نگاه کرده بود، یه حس امنیتی عجیب قلبش رو آروم کرده بود. اون چشمای براق، پر از چیزی بودن که نمی‌تونست توصیفش کنه، اما یه چیزو می‌دونست... این چشما رو قبلاً یه جایی دیده بود.

ولی کجا؟

لحظه‌ای بینشون سکوت شد، یه سکوت سنگین که پر از هزاران حس و فکر بود. جونگ‌کوک که هنوز نمی‌خواست این حسو باور کنه، دستاشو روی میز کوبید و با صدای جدی گفت: "دیگه مهم نیست. از این به بعد تو دوست دختر منی."

بورا با چشمای گرد شده بهش زل زد. "چی؟!"

جونگ‌کوک بالاخره بهش نگاه کرد. "دوست دخترم می‌شی."



ادامه دارد....!؟
دیدگاه ها (۰)

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁹"بورا هنوز سر جاش ایستاده بود. مغزش سعی می...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹⁰"بورا جلوی آینه ایستاده بود، دستش روی موه...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁷" بورا هنوزم نمی‌فهمید چه‌جور جهنمی واردش ...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁶"جونگ‌کوک دستش رو بین موهاش کشید و عصبی نف...

black flower(p,318)

پارت : ۲۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط