پارت25
پارت25
#جدال عشق
خیره بهم نگاه میکرد
با تعجب نگاهش کردم
+ چیزی روی صورتمه؟
همون طور که نگاهم میکرد جواب داد:
_ نه
پس چرا....
نزاشت حرفمو کامل کنم و بوسه ای سریع به لبام زد و عقب کشید
دستمو جلوی دهنم گرفتم
و هینی کشیدم
با خشم گفتم:
+ چرا اون کار رو کردی؟
سریع از جاش پاشد و به طرفی اشاره کرد
_ اون بابات نیست؟
به جایی که اشاره میکرد نگاه کردم
اره خودش بود
صداش کردم و دستی براش تکون دادم
بدو بدو پیشش رفتم
+ سالم بابا
= سالم عزیزم اینجا چیکار میکنید؟
+ اومدیم یکم این اطراف و بگردیم و اینا رو بدم به شما
ظرف غذایی که مادرم واسه ی پدرم آماده کرده بود بهش دادم
= اوه ممنون مراقب خودتون باشید
دستی به سرم کشید
سری تکون دادم
+ باشه
ایکا رو صدا کردم و راه افتادیم
صدای اعتراض ایکا بلند شد
_ کجا داریم میریم؟
+ یکم تحمل کن دیگه نزدیکیم
به طرفی اشاره کردم
+ آها اونجاست
دستشو گرفتم باهم دویدیم
جلوی یک دشت بزرگ ایستادیم
بازم ایکا اعتراض آمیز گفت:
_ اینجا که یه دشت معمولیه
با انگشت اشاره ام ضربه ای به لبه کاله حصیری زدم
+ اتفاقا اشتباه فکر میکنی
+ به اینجا میگن دشت پروانه
با تعجب گفت:
_ دشت پروانه؟ چرا؟
لبخندی زدم
+ چون!
رفتم پشتش
و با ضربه ی محکمی هلش دادم وسط دشت
با ورود ایکا به دشت همه جا پر شد از پروانه
پروانه هایی که از روی گل های داخل دشت بلند میشدند
میلیون ها پروانه با بال های سفید و خال های مشکی
مثل فرشته ها بودند
و ایکا وسط اون ها
لبخندی روی لبش نشست
لبخندی که شیرینیش داشت منو توی خودش غرق میکرد
و باعث لبخند من شد
با چشمای ستاره بارون و لبخندی که از روی لبش پاک نمی شد نگاهم
کرد
_ واححح اینا خیلی قشنگن…
#جدال عشق
خیره بهم نگاه میکرد
با تعجب نگاهش کردم
+ چیزی روی صورتمه؟
همون طور که نگاهم میکرد جواب داد:
_ نه
پس چرا....
نزاشت حرفمو کامل کنم و بوسه ای سریع به لبام زد و عقب کشید
دستمو جلوی دهنم گرفتم
و هینی کشیدم
با خشم گفتم:
+ چرا اون کار رو کردی؟
سریع از جاش پاشد و به طرفی اشاره کرد
_ اون بابات نیست؟
به جایی که اشاره میکرد نگاه کردم
اره خودش بود
صداش کردم و دستی براش تکون دادم
بدو بدو پیشش رفتم
+ سالم بابا
= سالم عزیزم اینجا چیکار میکنید؟
+ اومدیم یکم این اطراف و بگردیم و اینا رو بدم به شما
ظرف غذایی که مادرم واسه ی پدرم آماده کرده بود بهش دادم
= اوه ممنون مراقب خودتون باشید
دستی به سرم کشید
سری تکون دادم
+ باشه
ایکا رو صدا کردم و راه افتادیم
صدای اعتراض ایکا بلند شد
_ کجا داریم میریم؟
+ یکم تحمل کن دیگه نزدیکیم
به طرفی اشاره کردم
+ آها اونجاست
دستشو گرفتم باهم دویدیم
جلوی یک دشت بزرگ ایستادیم
بازم ایکا اعتراض آمیز گفت:
_ اینجا که یه دشت معمولیه
با انگشت اشاره ام ضربه ای به لبه کاله حصیری زدم
+ اتفاقا اشتباه فکر میکنی
+ به اینجا میگن دشت پروانه
با تعجب گفت:
_ دشت پروانه؟ چرا؟
لبخندی زدم
+ چون!
رفتم پشتش
و با ضربه ی محکمی هلش دادم وسط دشت
با ورود ایکا به دشت همه جا پر شد از پروانه
پروانه هایی که از روی گل های داخل دشت بلند میشدند
میلیون ها پروانه با بال های سفید و خال های مشکی
مثل فرشته ها بودند
و ایکا وسط اون ها
لبخندی روی لبش نشست
لبخندی که شیرینیش داشت منو توی خودش غرق میکرد
و باعث لبخند من شد
با چشمای ستاره بارون و لبخندی که از روی لبش پاک نمی شد نگاهم
کرد
_ واححح اینا خیلی قشنگن…
۳.۳k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.