پارت۳۵-۳۶
#پارت۳۵-۳۶
نسیم من ادم بدبختی هستم نه؟؟
-چرا این خفو میزنی الینا باید قوی باشی
+چجوری قوی باشم کل زندگیم بهم ریخته
-نباید جلوی امیر ضعف نشون بدی
+امید وارم بتونم
-خب حالا پاشو بریم که هوا داره تاریک میشه
-باشه بریم
سوار ماشین شدیم ، توی راه نسیم باهام صحبت کرد ، رسوندمش خونه خودمم رفتم خونه ، سرایدار مون اقای حسینی گه تازه اومده بود سر کار درو باز کرد ماشین رو پارک کردم و رفتن توخونه
ارشام اومد سمتم و گفت:چرا چشات قرمز شده گریه کردی
+نه چرا گریه کنم
-الی به من دروغ نگو از ریختت معلومه
+با نسیم یاد بچگی افتادیم گریمون گرفت
ارشام که قانع شده بود رفت تا اتاقش، به مامان سلام کردم و رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم دیدم صدای مامان امیر میاد ، ای خدا الان چه موقعه اومدن اینا بود ، تصمیم خودم رو گرفته بودم نمیخواستم بیشتراز این وابسته ی امیر بشم
رفتم پایین و سلام کردم
مامان امیر:سلام عروس گلم
یه لبخند زدم و گفتم:شرمنده من دیگه نمیتونم ادامه بدم من و امیر دیگه باهم ازدواج نمیکنیم اون بره پای زندگیش
مامان امیر:دخترم الان وقت شوخی نیست
ارشام:الی چی میگی
من :امروز بهم زنگ زدن گفتن بیا به این ادرس ..... وقتی رفتم دیدم یه دختر تو بغل امیر نشسته داره موهاشو ناز میکنه ، امیر وقتی منو دید هیچ حرکتی نکرد انتظار دارین باهاش ازدواج کنم خوبه زودتر شناختمش
مامان امیر زد تو سرش گفت :یا حسین اخه
مامانم: ساید اشتباه شده
من:به چشای خودمه اعتماد دارم
رفتم بالا دیگه هیچی نشنیدم فقط و فقط این واسم مهم بود که دیگه واسم تموم شده
صبح زود بلند شدم ، اماده شدم برم دانشگاه صبحونه نخوردم سوار ماشین شدم توی راه به این فک کردم که چجوری بااامیر رو در رو بشم
+سلام نسیمم
-سلام جیگرم
+بریم که دیر شد
-توی کلاس نشسته بودیم که امیر وارد کلاس شد ، به همه نگاهی کرد و رسید به من وقتی منو دید خوشحال شد و رفت نشست رو صندلی
امیر :نمیخواین بهم تبریک بگین؟؟
حتما بااون دختره نامزد شده بود اه
بچه ها داشتن میگفتم که چی شده
امیر گفت:به مناسبت نامزدی من و خانوم بهرامی
داشتم از تعحب شاخ در میوردم که مژگان همتی گفت:الینا جونم تبریک میگم، دیروز همچی اتفاقی بود بخدا استاد یه جورایی برادر من میشه واسه همین تو یه فکر دیگه کردی
من:برادرت؟؟؟!!
امیر:الینا جان بعداز کلاس همچی رو بهت میگم
منم ساکت شدم درس شروع شد که یکی از دخترا گفت:چیکار کردی که استاد عاشقت شده ها
من:اخی عزیزم نترس نمیترشی ، جواب ابلهان خاموشیست
دیگه هر حرفی زد جوابش ندادم
بعداز کلاس نسیم گفت:خانوم خانوما برو سر قرار عاشقانه
من :بیشعور
خندید و گفت من برم بوفه حسام اومده
خداحافظی کردم رفتم پیش امیر:مریم نیومده
امیر :نه دنبال کارای عروسیشون هستن
همراهشون رفتم تو اتاق امیر
امیر:ببین الینا مژگان دختر خاله ی منه ، توی بچگی مادرم به اون هم یه مدت شیر داده ، واینجوری دختر و پسر به هم محرم میشن باور کن تنها کسی که توی زندگیمیه تویی مژگان اومده بود پیشم تاازم خداحافظی کنه میخواد همراه همسرش بره کانادا واسه همیشه
مژگان:راس میگه بخدا امیدوارم کنار هم خوشبخت شین و بچه فسقلی بیاری تا عمه قربونش بره
من:ایشالا
مژگان:خب پس دیگه مشکلا حل شده باشه
من:راستی اولش یه فکر دیگه داشتم ولی الان دیگه کاملا مطمعن شدم که چیز مهمی نبوده ایشالا توهم خوشبخت شی و بغلش کردم بوسم کرد
مژگان:خب دیگه من دیگه باید برم علی منتظرمه وقتی بچتون دنیااومد حتما میام
من:مژگان جوری میگی بچه ، ماهنوز عقد هم نکردیم
خندید و گفت:ایشالا عقد هم میکنین
نسیم من ادم بدبختی هستم نه؟؟
-چرا این خفو میزنی الینا باید قوی باشی
+چجوری قوی باشم کل زندگیم بهم ریخته
-نباید جلوی امیر ضعف نشون بدی
+امید وارم بتونم
-خب حالا پاشو بریم که هوا داره تاریک میشه
-باشه بریم
سوار ماشین شدیم ، توی راه نسیم باهام صحبت کرد ، رسوندمش خونه خودمم رفتم خونه ، سرایدار مون اقای حسینی گه تازه اومده بود سر کار درو باز کرد ماشین رو پارک کردم و رفتن توخونه
ارشام اومد سمتم و گفت:چرا چشات قرمز شده گریه کردی
+نه چرا گریه کنم
-الی به من دروغ نگو از ریختت معلومه
+با نسیم یاد بچگی افتادیم گریمون گرفت
ارشام که قانع شده بود رفت تا اتاقش، به مامان سلام کردم و رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم دیدم صدای مامان امیر میاد ، ای خدا الان چه موقعه اومدن اینا بود ، تصمیم خودم رو گرفته بودم نمیخواستم بیشتراز این وابسته ی امیر بشم
رفتم پایین و سلام کردم
مامان امیر:سلام عروس گلم
یه لبخند زدم و گفتم:شرمنده من دیگه نمیتونم ادامه بدم من و امیر دیگه باهم ازدواج نمیکنیم اون بره پای زندگیش
مامان امیر:دخترم الان وقت شوخی نیست
ارشام:الی چی میگی
من :امروز بهم زنگ زدن گفتن بیا به این ادرس ..... وقتی رفتم دیدم یه دختر تو بغل امیر نشسته داره موهاشو ناز میکنه ، امیر وقتی منو دید هیچ حرکتی نکرد انتظار دارین باهاش ازدواج کنم خوبه زودتر شناختمش
مامان امیر زد تو سرش گفت :یا حسین اخه
مامانم: ساید اشتباه شده
من:به چشای خودمه اعتماد دارم
رفتم بالا دیگه هیچی نشنیدم فقط و فقط این واسم مهم بود که دیگه واسم تموم شده
صبح زود بلند شدم ، اماده شدم برم دانشگاه صبحونه نخوردم سوار ماشین شدم توی راه به این فک کردم که چجوری بااامیر رو در رو بشم
+سلام نسیمم
-سلام جیگرم
+بریم که دیر شد
-توی کلاس نشسته بودیم که امیر وارد کلاس شد ، به همه نگاهی کرد و رسید به من وقتی منو دید خوشحال شد و رفت نشست رو صندلی
امیر :نمیخواین بهم تبریک بگین؟؟
حتما بااون دختره نامزد شده بود اه
بچه ها داشتن میگفتم که چی شده
امیر گفت:به مناسبت نامزدی من و خانوم بهرامی
داشتم از تعحب شاخ در میوردم که مژگان همتی گفت:الینا جونم تبریک میگم، دیروز همچی اتفاقی بود بخدا استاد یه جورایی برادر من میشه واسه همین تو یه فکر دیگه کردی
من:برادرت؟؟؟!!
امیر:الینا جان بعداز کلاس همچی رو بهت میگم
منم ساکت شدم درس شروع شد که یکی از دخترا گفت:چیکار کردی که استاد عاشقت شده ها
من:اخی عزیزم نترس نمیترشی ، جواب ابلهان خاموشیست
دیگه هر حرفی زد جوابش ندادم
بعداز کلاس نسیم گفت:خانوم خانوما برو سر قرار عاشقانه
من :بیشعور
خندید و گفت من برم بوفه حسام اومده
خداحافظی کردم رفتم پیش امیر:مریم نیومده
امیر :نه دنبال کارای عروسیشون هستن
همراهشون رفتم تو اتاق امیر
امیر:ببین الینا مژگان دختر خاله ی منه ، توی بچگی مادرم به اون هم یه مدت شیر داده ، واینجوری دختر و پسر به هم محرم میشن باور کن تنها کسی که توی زندگیمیه تویی مژگان اومده بود پیشم تاازم خداحافظی کنه میخواد همراه همسرش بره کانادا واسه همیشه
مژگان:راس میگه بخدا امیدوارم کنار هم خوشبخت شین و بچه فسقلی بیاری تا عمه قربونش بره
من:ایشالا
مژگان:خب پس دیگه مشکلا حل شده باشه
من:راستی اولش یه فکر دیگه داشتم ولی الان دیگه کاملا مطمعن شدم که چیز مهمی نبوده ایشالا توهم خوشبخت شی و بغلش کردم بوسم کرد
مژگان:خب دیگه من دیگه باید برم علی منتظرمه وقتی بچتون دنیااومد حتما میام
من:مژگان جوری میگی بچه ، ماهنوز عقد هم نکردیم
خندید و گفت:ایشالا عقد هم میکنین
۱۵.۳k
۳۰ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.