پادشاه(پارت۲)
پادشاه(پارت۲)
کار کافه خیلی توب بود که یدفه سرباز ها ریختن تو من تا اونا رو دیدم فرار کردم ولی بی فایده بود گرفتنم
سرباز : داری بر علیه قانون رفتار میکنی
میهو : من رو میشناسید چند بار کلاه برداری کردم
سرباز: بله میشناسمت حالا میریم زندان
بعد نیم ساعت
میهو ویو
رسیدیم زندان که یه نفر جلوی زندان بود که فک نکنم سرباز باشه چون لباسش فرق میکرد وقتی رفتم تو سلول سرباز و اون مرد داشتن حرف میزدن نمی تونستم بشنوم چون خیلی دور بودن
اونا داشتن حرف میزدن که حالم سر رفت گفتم یه حرکتی بزنم دلم واشه
میهو : هی سرباز من میتونم آینده رو ببینم (داد چون دور بود)
سرباز:واقعا *خنده *
شاه ویو:
داشتم با شین وو حرف میزدم (همون سرباز) که یهو اون دختره داد زد گفت که میتونه آینده رو ببینه باور نکردم چون خیلی مزخرف بود یه لحظه صب کن ببینم اون گفت امسال قانون ممنوعیت ازدواج رو بر میدارم
میهو : من پیش بینی میکنم که امسال قانون ممنوعیت ازدواج برداشته میشود
شاه ویو:
وقتی این حرف رو زد شوکه شدم چون واقعا میخواستم امسال اون قانون رو بردارم
*شاه روبه سرباز* این رو بیارید اتاق من
سرباز : چشم قربان
*سرباز رو به میهو و در رو براش باز کرد* بیا بیرون
میهو: چرا
سرباز: شاه میخواد تو رو ببینه
میهو : من رو ببینه
سرباز : بله ولی نمیتونی با این لباسا بری پیش شاه ...
کار کافه خیلی توب بود که یدفه سرباز ها ریختن تو من تا اونا رو دیدم فرار کردم ولی بی فایده بود گرفتنم
سرباز : داری بر علیه قانون رفتار میکنی
میهو : من رو میشناسید چند بار کلاه برداری کردم
سرباز: بله میشناسمت حالا میریم زندان
بعد نیم ساعت
میهو ویو
رسیدیم زندان که یه نفر جلوی زندان بود که فک نکنم سرباز باشه چون لباسش فرق میکرد وقتی رفتم تو سلول سرباز و اون مرد داشتن حرف میزدن نمی تونستم بشنوم چون خیلی دور بودن
اونا داشتن حرف میزدن که حالم سر رفت گفتم یه حرکتی بزنم دلم واشه
میهو : هی سرباز من میتونم آینده رو ببینم (داد چون دور بود)
سرباز:واقعا *خنده *
شاه ویو:
داشتم با شین وو حرف میزدم (همون سرباز) که یهو اون دختره داد زد گفت که میتونه آینده رو ببینه باور نکردم چون خیلی مزخرف بود یه لحظه صب کن ببینم اون گفت امسال قانون ممنوعیت ازدواج رو بر میدارم
میهو : من پیش بینی میکنم که امسال قانون ممنوعیت ازدواج برداشته میشود
شاه ویو:
وقتی این حرف رو زد شوکه شدم چون واقعا میخواستم امسال اون قانون رو بردارم
*شاه روبه سرباز* این رو بیارید اتاق من
سرباز : چشم قربان
*سرباز رو به میهو و در رو براش باز کرد* بیا بیرون
میهو: چرا
سرباز: شاه میخواد تو رو ببینه
میهو : من رو ببینه
سرباز : بله ولی نمیتونی با این لباسا بری پیش شاه ...
۶.۹k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.