پارت52 دلبربلا
#پارت52 #دلبربلا
دخترا جیغشون در اومده بود و منم ریلکس داشتم بستنیمو میخوردم
دوتا از پسرای خودشیرین بلند شدن برن بگیرن که گفتم
_به جون خودم نباشه به جون سونی و دنی و ثنی که از خواهرام بهم نزدیک ترن برای من نگیرین یه کاری میکنم سفر کوفتتون بشه حالا خود دانید
همه با تعجب نگام میکردن منم دوباره شروع کردم به خوردن بستنیم
پسرا سر تکون دادنو خندیدن و رفتن
دخترا هم زیر لب بهم میگفتن پررو
_هرکی هرچی زیر لب بهم بگه بر میگرده به باباش
ایندفه همه حرصی نگام میکردن
پسرا بر گشتنو بستنیامونو خوردیم و شام آماده شد
پشت میز نشستیمو منتظر شدیم تا غذا رو بیارن
پلو مرغ بود با اشتها شروع کردم به خوردن
مابین غذا میدیدم این ثنا گوساله نمیخوره و خیره شده به یجا رد نگاهشو دنبال کردمو رسیدم به همون امیره همونی که با مهام اومدن تو اتاقم تا تصرفش کنن
یهو دیدم این پسره هم سرشو آورد بالا و خیره شد به ثنا
ترسیدم همو قورت بدن با پام کوبیدم به پای ثنا که روبه روم بود
که یهو پریدو پاشو دست گرفت و بر گشت نگام کرد
به امیر اشاره کردم که سرشو انداخت پایینو غذاشو خورد
به امیر نگاه کردم دیدم متعجب به ثنا نگاه میکنه یکم که گذشت بیخیال شدو غذاشو خورد
دوتا لیوان پر نوشابه خوردم
و کنار کشیدم از بچه ها تشکر کردم
بچه ها هم غذاشون تموم شده بود
_خب الان کی ظرفا رو بشوره ؟
مهام گفت
_خب معلومه شما دخترا
_ترش نکنی
_ نه نگران نباش نوشابه میخورم
_باشه شما پسرا هم خونه رو گردگیری کنین چون هم بلندین هم بیکار نیستین
یکی از پسرا که مهام بهش میگفت راشا بلند شدو گفت
_وای بچه ها من معدم درد گرفته برم یکم استراحت کنم
داشت فرار میکردکه سونیا پریدو گرفتش و کشون کشون آوردش نشوندش سر میزو گفت
_معدت کجاست؟
پهلوشو نشون دادو گفت
_اینجا
سونیا مرکز شکمشو نشون دادو گفت
_نخیر اینجاست
راشا سریع دستشو گذاشت همونجا و گفت
_آخ آخ آره همین جا در میکنه
همه بهش چشم غره رفتیم که گفت
_باشه بابا نخورین منو
سونیا گفت
_خوردنی هم نیستی آخه
مهام غارو باز کردو گفت
_من که نیستم حسابی خستم
_هرکی از جاش بلند بشه ترورش میکنم
رفتم از تو آشپز خونه پیشبند و دستکش و دستمال و یه شیشه پاک کن آوردم
همه با هم چهارده نفری میشدیم
دستمالا رو نفری یکی به پسرا دادمو به یکیشونم شیشه پاکن دادم
به سه نفر پشبندو دستکش
به ما چهار نفرم یه جفت دستکش و دستمال
اون سه تا میشستنو ماهم خشک میکردیم
مهام همش غر میزد ولی خب ویلای خودش بود باید کلاهشم مینداخت بالا که تمیز میشه
همگی بلند شدیمو هرکی رفت سر پست خودش
بعد یه ساعت کارمون تموم شد یه دستم به سرو روی آشپزخونه کشیدیمو رفتیم بیرون
پسرا هر کدوم یه وری افتاده بودن
ولی خدایی خونه برق میزد
لایک و کامنت فراموش نشه😉
دخترا جیغشون در اومده بود و منم ریلکس داشتم بستنیمو میخوردم
دوتا از پسرای خودشیرین بلند شدن برن بگیرن که گفتم
_به جون خودم نباشه به جون سونی و دنی و ثنی که از خواهرام بهم نزدیک ترن برای من نگیرین یه کاری میکنم سفر کوفتتون بشه حالا خود دانید
همه با تعجب نگام میکردن منم دوباره شروع کردم به خوردن بستنیم
پسرا سر تکون دادنو خندیدن و رفتن
دخترا هم زیر لب بهم میگفتن پررو
_هرکی هرچی زیر لب بهم بگه بر میگرده به باباش
ایندفه همه حرصی نگام میکردن
پسرا بر گشتنو بستنیامونو خوردیم و شام آماده شد
پشت میز نشستیمو منتظر شدیم تا غذا رو بیارن
پلو مرغ بود با اشتها شروع کردم به خوردن
مابین غذا میدیدم این ثنا گوساله نمیخوره و خیره شده به یجا رد نگاهشو دنبال کردمو رسیدم به همون امیره همونی که با مهام اومدن تو اتاقم تا تصرفش کنن
یهو دیدم این پسره هم سرشو آورد بالا و خیره شد به ثنا
ترسیدم همو قورت بدن با پام کوبیدم به پای ثنا که روبه روم بود
که یهو پریدو پاشو دست گرفت و بر گشت نگام کرد
به امیر اشاره کردم که سرشو انداخت پایینو غذاشو خورد
به امیر نگاه کردم دیدم متعجب به ثنا نگاه میکنه یکم که گذشت بیخیال شدو غذاشو خورد
دوتا لیوان پر نوشابه خوردم
و کنار کشیدم از بچه ها تشکر کردم
بچه ها هم غذاشون تموم شده بود
_خب الان کی ظرفا رو بشوره ؟
مهام گفت
_خب معلومه شما دخترا
_ترش نکنی
_ نه نگران نباش نوشابه میخورم
_باشه شما پسرا هم خونه رو گردگیری کنین چون هم بلندین هم بیکار نیستین
یکی از پسرا که مهام بهش میگفت راشا بلند شدو گفت
_وای بچه ها من معدم درد گرفته برم یکم استراحت کنم
داشت فرار میکردکه سونیا پریدو گرفتش و کشون کشون آوردش نشوندش سر میزو گفت
_معدت کجاست؟
پهلوشو نشون دادو گفت
_اینجا
سونیا مرکز شکمشو نشون دادو گفت
_نخیر اینجاست
راشا سریع دستشو گذاشت همونجا و گفت
_آخ آخ آره همین جا در میکنه
همه بهش چشم غره رفتیم که گفت
_باشه بابا نخورین منو
سونیا گفت
_خوردنی هم نیستی آخه
مهام غارو باز کردو گفت
_من که نیستم حسابی خستم
_هرکی از جاش بلند بشه ترورش میکنم
رفتم از تو آشپز خونه پیشبند و دستکش و دستمال و یه شیشه پاک کن آوردم
همه با هم چهارده نفری میشدیم
دستمالا رو نفری یکی به پسرا دادمو به یکیشونم شیشه پاکن دادم
به سه نفر پشبندو دستکش
به ما چهار نفرم یه جفت دستکش و دستمال
اون سه تا میشستنو ماهم خشک میکردیم
مهام همش غر میزد ولی خب ویلای خودش بود باید کلاهشم مینداخت بالا که تمیز میشه
همگی بلند شدیمو هرکی رفت سر پست خودش
بعد یه ساعت کارمون تموم شد یه دستم به سرو روی آشپزخونه کشیدیمو رفتیم بیرون
پسرا هر کدوم یه وری افتاده بودن
ولی خدایی خونه برق میزد
لایک و کامنت فراموش نشه😉
۱۱.۳k
۲۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.