پارت54 دلبربلا
#پارت54 #دلبربلا
_ینی یه قورمه سبزی ارزششو اره؟
_میترسی
اخماش رفت تو همو گفت
_قبوله
پولارو دادم بهش و گفتم
_ مرسی بابت بستنیا
پولارو داد بهمو گفت
_ دوتا بستنی ورشکستم نکرد
آروم خندیدمو رفتم بیرون و وارد اتاقم شدم
فردا روز باحالیه
با سرو صدای بچه ها از خواب بیدار شدم
یه بانداژ بستم دور پامو رفتم دسشویی یه سرو سامونی به صورتم دادمو اومدم بیرون
رفتم پیش بچه ها لنگون لنگون راه میرفتم
بچه ها که دیدنم با نگرانی اومدن سمتم
ثنا گفت
_چی شدی تو چرا اینو بستی چرا اینطوری راه میری؟
_هیچی دیشب تاریک بود حواسم نبود پام خورد به در زخمی شد
کمکم کردنو نشستم رو مبل
امیر گفت
_میخوای یه معاینه بکنم
_نه مرسی یه زخم سادس
دنیا گف
_حیف شد امروز میخواستیم بریم دریا کباب بزنیم بعرشم بریم بازار
_برین شما من از خدامه دو مین شما رو نبینم
_ایش
مهام اومد بیرونو گفت
_بچه ها یه کار مهم پیش اومده من باید برم معلوم نیس کی بیام
اون پسره دیگه رفیقش گفت
_میخوای منم بیام
_نه داداش تو خوش بگذرون
و رفت
ای بابا بدبخت شدم که الان اون رفت
با اینا هم که نمیتونم برم چیکار کنم پس
بغ کردمو نشستم
بچه ها هم رفتن حاضر بشن
پسرا هم بساط کبابو برداشتنو رفتن دخترا هم پشت سرشون
با حسرت نگاشون کردم
الهی بمیری مهام که منو از راه انداختی خوده گوریلتم به قولت عمل نکردی
ده مین بود بچه ها رفته بودن منم با گوشیم تو اینستا ول میچرخیدم که یهو در باز شدو مهام اومد تو
_وا مگه تو نرفته بودی؟
_الکی بود
_چرا؟
_چون من به چه بهونه ای با تو توخونه تنها میموندم
یکم فکر کردمو به این نتیجه رسیدم مخش خوب کار میکنه
مهام رفت تو اتاقشو گفت
_غذا آماده شد صدام کن
وای مامان من الان چه غلطی بخورم
(عزیزم غلط خوردنی نیس)
خر درونمو کم داشتم
گوشیمو برداشتمو رفتم تو اتاق بچه ها تا مهام صدامو نشنوه
زنگیدم به مامانو دستور پخت قورمه سبزیو ازش گرفتم
اونم تعجب کرده بود چون اولین بار بود میخواستم قورمه درست کنم پرسید واسه کی میخوام
که گفتم خودم هوس کردم
سریع پریدم تو آشپز خونه و کاغذ دستو پختو گذاشتم تو جیبم چون اگه مهام میدید
دستم مینداخت
دو ساعت طول کشید تا درستش کردمو آشپزخونه رو مرتب کردم
ساعت یک بود
رفتم سمت اتاق مهامو در زدم
_بیا
رفتم تو و گفتم
_آمادس
سرشو تکون دادو منم رفتم از یه جا قرآن پیدا کنم
اومد بیرون و منم رفتم سمتش
و قرآنو گرفتم جلوش
متعجب نگام میکرد که گفتم
_دست رو قرآن بزار راستشو بگی
_چیو؟
_غذا خوشمزس یا نه
بی تفاوت از کنارم رد شدو رفت دستشویی
بادم خالی شد نا امید نشستم همونجا که دیدم اومد سمتم و دسشو گذاشت رو قرآنو گفت
_قول میرم راستشو بگم
تعجب کردم
_چرا اون موقع نزاشتی
همینطوری که میرفت سمت آشپزخونه گفت
لایک و کامنت فراموش نشه😉
_ینی یه قورمه سبزی ارزششو اره؟
_میترسی
اخماش رفت تو همو گفت
_قبوله
پولارو دادم بهش و گفتم
_ مرسی بابت بستنیا
پولارو داد بهمو گفت
_ دوتا بستنی ورشکستم نکرد
آروم خندیدمو رفتم بیرون و وارد اتاقم شدم
فردا روز باحالیه
با سرو صدای بچه ها از خواب بیدار شدم
یه بانداژ بستم دور پامو رفتم دسشویی یه سرو سامونی به صورتم دادمو اومدم بیرون
رفتم پیش بچه ها لنگون لنگون راه میرفتم
بچه ها که دیدنم با نگرانی اومدن سمتم
ثنا گفت
_چی شدی تو چرا اینو بستی چرا اینطوری راه میری؟
_هیچی دیشب تاریک بود حواسم نبود پام خورد به در زخمی شد
کمکم کردنو نشستم رو مبل
امیر گفت
_میخوای یه معاینه بکنم
_نه مرسی یه زخم سادس
دنیا گف
_حیف شد امروز میخواستیم بریم دریا کباب بزنیم بعرشم بریم بازار
_برین شما من از خدامه دو مین شما رو نبینم
_ایش
مهام اومد بیرونو گفت
_بچه ها یه کار مهم پیش اومده من باید برم معلوم نیس کی بیام
اون پسره دیگه رفیقش گفت
_میخوای منم بیام
_نه داداش تو خوش بگذرون
و رفت
ای بابا بدبخت شدم که الان اون رفت
با اینا هم که نمیتونم برم چیکار کنم پس
بغ کردمو نشستم
بچه ها هم رفتن حاضر بشن
پسرا هم بساط کبابو برداشتنو رفتن دخترا هم پشت سرشون
با حسرت نگاشون کردم
الهی بمیری مهام که منو از راه انداختی خوده گوریلتم به قولت عمل نکردی
ده مین بود بچه ها رفته بودن منم با گوشیم تو اینستا ول میچرخیدم که یهو در باز شدو مهام اومد تو
_وا مگه تو نرفته بودی؟
_الکی بود
_چرا؟
_چون من به چه بهونه ای با تو توخونه تنها میموندم
یکم فکر کردمو به این نتیجه رسیدم مخش خوب کار میکنه
مهام رفت تو اتاقشو گفت
_غذا آماده شد صدام کن
وای مامان من الان چه غلطی بخورم
(عزیزم غلط خوردنی نیس)
خر درونمو کم داشتم
گوشیمو برداشتمو رفتم تو اتاق بچه ها تا مهام صدامو نشنوه
زنگیدم به مامانو دستور پخت قورمه سبزیو ازش گرفتم
اونم تعجب کرده بود چون اولین بار بود میخواستم قورمه درست کنم پرسید واسه کی میخوام
که گفتم خودم هوس کردم
سریع پریدم تو آشپز خونه و کاغذ دستو پختو گذاشتم تو جیبم چون اگه مهام میدید
دستم مینداخت
دو ساعت طول کشید تا درستش کردمو آشپزخونه رو مرتب کردم
ساعت یک بود
رفتم سمت اتاق مهامو در زدم
_بیا
رفتم تو و گفتم
_آمادس
سرشو تکون دادو منم رفتم از یه جا قرآن پیدا کنم
اومد بیرون و منم رفتم سمتش
و قرآنو گرفتم جلوش
متعجب نگام میکرد که گفتم
_دست رو قرآن بزار راستشو بگی
_چیو؟
_غذا خوشمزس یا نه
بی تفاوت از کنارم رد شدو رفت دستشویی
بادم خالی شد نا امید نشستم همونجا که دیدم اومد سمتم و دسشو گذاشت رو قرآنو گفت
_قول میرم راستشو بگم
تعجب کردم
_چرا اون موقع نزاشتی
همینطوری که میرفت سمت آشپزخونه گفت
لایک و کامنت فراموش نشه😉
۱۱.۲k
۲۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.