فیک (شانس دوباره) پارت بیست و دوم
نشست و رفتم پاپ کرن درست کنم که یادم اومد جونگکوک از پاپ کرن متنفره.ایشششش اینم عین دخترا چقد ناز داره.یکم چیپس داشتیم رفتم ریختمش تو کاسه و براش بردم و نشستیم فیلم و دیدیم.فیلم ترسناک بود و من چندین بار دیده بودمش ولی دوباره نشستم دیدم.وسطای فیلم قسمت ترسناکش رسید و اون قسمت ترسناک صداش زیاد بود میخواستم ببینم ری اکشن جونگکوک چیه که دیدم خوابیده و قطعا با اون صدا بیدار میشد پس خواستام قطعش کنم که کار از کار گذشته بود یه صدای فریاد وحشتناکی ازش اومد و از خواب پرید.
بهش گفتم:ب...ببخشید.نفهمیدم خوابی.بیا بریم بخواب تو اتاق من.
گفت:پس تو چی؟
گفتم:من رو مبل میخوابم.بالاخره تو عادت کردی روتخت بخوابی آقای جئون.
گفت:نه بابا.ینی میگی من نمیتونم بخوابم رو مبل؟
گفتم:میتونی ولی با هزار تا غر زدن.سرم درد میکنه،کمرم درد میکنه،گردنم...
که گفت کافیه و ل*باشو محکم گذاشت روی ل*بام.منم از خدام بود پس ادامه دادم و تا چند دقیقه داشت منو میبو*سید که نفس کم آوردم و هولش دادم عقب.منو برد توی اتاق و خو*ابوند روی تخت و...
(اسماته و من دوس ندارم اسماتا رو اینجا بنویسم)
(صبح)
بیدار شدم و با یادآوری دیشب برای خودم،یکم خجالت کشیدم و خندم گرفت.زیر دلم درد میکرد پس رفتم یه دوش گرفتم.بعد از بیست دقیقه اومدم بیرون و دیدم جونگکوک نیست لباسامو پوشیدم و آماده شدم.با خودم گفتم حتما داره صبحونه درست میکنه ولی حتی اینم نبود.رفتم بالا ببینم بچه ها چطورن که خواب بودن.برگشتم پایین و رفتم تو آشپزخونه.نگرانش شدم ینی چرا سر صبحی رفته؟اصن کجا رفته؟چرا بدون خبر؟یخچالو باز کردم و یه تیکه از کیک چند روز پیش مونده بود.برداشتم و گذاشتم رو میز که بخورمش.نشستم روی میز که تو فکر فرو رفتم.امروز چقد شبیه اون روزه.دقیقا همون روزی که ترکم کرد و رفت.نکنه...نکنه دوباره...نه نه نه ا/ت به این چیزا فک نکن بابا رفته بیرون حتما کار داشته دیگه.جونگکوک امیدوارم دوباره همچین کاری نکرده باشی...
«لایک،کامنت،فالو»
بهش گفتم:ب...ببخشید.نفهمیدم خوابی.بیا بریم بخواب تو اتاق من.
گفت:پس تو چی؟
گفتم:من رو مبل میخوابم.بالاخره تو عادت کردی روتخت بخوابی آقای جئون.
گفت:نه بابا.ینی میگی من نمیتونم بخوابم رو مبل؟
گفتم:میتونی ولی با هزار تا غر زدن.سرم درد میکنه،کمرم درد میکنه،گردنم...
که گفت کافیه و ل*باشو محکم گذاشت روی ل*بام.منم از خدام بود پس ادامه دادم و تا چند دقیقه داشت منو میبو*سید که نفس کم آوردم و هولش دادم عقب.منو برد توی اتاق و خو*ابوند روی تخت و...
(اسماته و من دوس ندارم اسماتا رو اینجا بنویسم)
(صبح)
بیدار شدم و با یادآوری دیشب برای خودم،یکم خجالت کشیدم و خندم گرفت.زیر دلم درد میکرد پس رفتم یه دوش گرفتم.بعد از بیست دقیقه اومدم بیرون و دیدم جونگکوک نیست لباسامو پوشیدم و آماده شدم.با خودم گفتم حتما داره صبحونه درست میکنه ولی حتی اینم نبود.رفتم بالا ببینم بچه ها چطورن که خواب بودن.برگشتم پایین و رفتم تو آشپزخونه.نگرانش شدم ینی چرا سر صبحی رفته؟اصن کجا رفته؟چرا بدون خبر؟یخچالو باز کردم و یه تیکه از کیک چند روز پیش مونده بود.برداشتم و گذاشتم رو میز که بخورمش.نشستم روی میز که تو فکر فرو رفتم.امروز چقد شبیه اون روزه.دقیقا همون روزی که ترکم کرد و رفت.نکنه...نکنه دوباره...نه نه نه ا/ت به این چیزا فک نکن بابا رفته بیرون حتما کار داشته دیگه.جونگکوک امیدوارم دوباره همچین کاری نکرده باشی...
«لایک،کامنت،فالو»
- ۲۱.۳k
- ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط