خان زاده پارت75
#خان_زاده #پارت75
سری با تاسف تکون داد و گفت
_همین مونده بود مست کنی واسه من.
حالم به هم خورد و کم مونده بود بالا بیارم... به سختی گفتم
_این چه زهرماری بود دیگه؟
دستش و روی چشماش گذاشت و گفت
_اسمش و گفتی زهر ماری... بهتره بخوابی الان، خسته م سر و صدا نکن.
سر تکون دادم و گفتم
_یه کم جمع و جور کنم فقط...
چیزی نگفت! بشقابهای روی میز رو برداشتم و به آشپزخونه بردم و مشغول جمع و جور شدم.
نمیدونم چرا حس عجیبی سراغم اومده بود. کاش اهورا نمیخوابید
بی خیال ظرفا بیرون رفتم و مانتوم و از تنم در آوردم اما حس گرمام از بین نمی رفت.
تاپم رو در آوردم و نیم تنه ی زیرینم رو اضافه حس میکردم.
دستی روی گردنم کشیدم و خودمو روی مبل انداختم و نگاهم و به اهورا انداختم.
انگار بیدار بود چون با صدای غرق در خوابی گفت
_چته حالت خرابه؟
خودم و باد زدم و گفتم
_نمیدونم چرا این طوری شدم؟ میشه بریم بیرون؟
خندید و گفت
_یه آدم مست و که نمیبرن تو خیابون.بخواب
_آخه خوابم نمیبره، حداقل میشه نخوابین؟
دستش و از روی چشماش برداشت. نگاهم کرد و با شیطنت گفت
_نخوابم چی کار کنم؟ باسن مست جنابعالی و آروم کنم؟
بالش کنارم و برداشتم و به سمتش پرت کردم که خندید و گفت
_خب بابا دروغ میگم؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_اصلا نخواستم.
دستش و زیر سرش زد و گفت
_ببینم تو بلدی برقصی؟
سر تکون دادم که گفت
_پس بلند شو برقص، معجزه میکنه واسه حال الانت.
و قبل از اینکه منتظر حرفی از من بمونه بلند شد و سیستم و روشن کرد و صدای بلند و شاد موزیک توی خونه پیچید.
🍁 🍁 🍁 🍁
سری با تاسف تکون داد و گفت
_همین مونده بود مست کنی واسه من.
حالم به هم خورد و کم مونده بود بالا بیارم... به سختی گفتم
_این چه زهرماری بود دیگه؟
دستش و روی چشماش گذاشت و گفت
_اسمش و گفتی زهر ماری... بهتره بخوابی الان، خسته م سر و صدا نکن.
سر تکون دادم و گفتم
_یه کم جمع و جور کنم فقط...
چیزی نگفت! بشقابهای روی میز رو برداشتم و به آشپزخونه بردم و مشغول جمع و جور شدم.
نمیدونم چرا حس عجیبی سراغم اومده بود. کاش اهورا نمیخوابید
بی خیال ظرفا بیرون رفتم و مانتوم و از تنم در آوردم اما حس گرمام از بین نمی رفت.
تاپم رو در آوردم و نیم تنه ی زیرینم رو اضافه حس میکردم.
دستی روی گردنم کشیدم و خودمو روی مبل انداختم و نگاهم و به اهورا انداختم.
انگار بیدار بود چون با صدای غرق در خوابی گفت
_چته حالت خرابه؟
خودم و باد زدم و گفتم
_نمیدونم چرا این طوری شدم؟ میشه بریم بیرون؟
خندید و گفت
_یه آدم مست و که نمیبرن تو خیابون.بخواب
_آخه خوابم نمیبره، حداقل میشه نخوابین؟
دستش و از روی چشماش برداشت. نگاهم کرد و با شیطنت گفت
_نخوابم چی کار کنم؟ باسن مست جنابعالی و آروم کنم؟
بالش کنارم و برداشتم و به سمتش پرت کردم که خندید و گفت
_خب بابا دروغ میگم؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_اصلا نخواستم.
دستش و زیر سرش زد و گفت
_ببینم تو بلدی برقصی؟
سر تکون دادم که گفت
_پس بلند شو برقص، معجزه میکنه واسه حال الانت.
و قبل از اینکه منتظر حرفی از من بمونه بلند شد و سیستم و روشن کرد و صدای بلند و شاد موزیک توی خونه پیچید.
🍁 🍁 🍁 🍁
۷.۶k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.