تو اونو انتخاب کردی...؟ part 2۴
جونگکوک ویو:
رفتم سمت اتاق به در رسیدم یه چیزی به ذهنم رسید
چطوره مشروب بخورم؟ارومتر میشم اره!
همون راه رو برگشتم سمت اشپزخونه رفتم چندتا شیشه برداشتم رفتم به اتاق مشترکمون
وارد شدم شیشه هارو روی میز گذاشتم در رو قفل کردم
روی تخت نشستم به اطراف نگاه کردم، همه دیوارا پر شده بود از عکس منو ات!
همیشه اصرار داشت عکس بگیریم تا خاطراتمون زنده بمونه الان همشون جلوی چشمم بودن
یه شیشه برداشتم به تخت تکیه دادم به عکسامون خیره شدم
هرثانیه ش از جلوی چشمم رد میشد و حسشون میکردم...
یکم گذشت به خودم اومدم دیدم صورتم خیس شده
چندساعتی گذشته بود، دلش برای قدیم تنگ شده بود میخواست الان ات کنارش باشه ، بغلش کنه و مثل همیشه بهش ارامش بده
بهش بگه اتفاقی نمیوفته تا وقتی اون کنارشه
تعداد پیکایی که خورده بود قابل شمارش نبود، حسابی مست شده بود
همونطور که به تاج تخت تکیه داده بود پاهاش رو توی خودش جمع کرد سرش رو روی پاش گذاشت بلندتر گریه کرد
هرثانیه گریش شدت میگرفت اون واقعا به همسرش نیاز داشت ولی دریغ از اینکه حتی بدونه داره چیکار میکنه
انقدر گریه کرد که اروم شد
چند دقیقه ای اتاق توی سکوت کامل فرو رفته بود.
کمی سرش رو برگردوند و به عکسای روی دیوار خیره شده بود
به چهره زیبای همسرش نگاه میکرد
با بغض حرف میزد و سعی میکرد گریه نکنه ، از بس گریه کرده بود نفس کم اورده بود وسط حرف زدن نفس میگرفت
-ات(نفس گرفتن) تو خیلی خوشگلی! ولی.. ولی من قدرتو ندونستم؟؟
دوباره چشماش پر از اشک شد
-ا.اره ، من..من قدرتو ندونستم، معذرت میخوام
اشکاش جاری شد
-ات من چیکار کنم برگردی؟ من نمیخوام از دستت بدم، الان که پیش من نیستی خوشحالی؟
گریش شدت گرفت
-یعنی ، یعنی حالت خوبه؟ مطمئن باشم که مواظب خودت هستی و یه جای امنی؟؟
دوباره ساکت شد به عکس خیره شد
-اما..اما اگه کسی بهت نزدیک بشه چی؟ یعنی الان مال من نیستی و میتونی واسه یکی دیگه باشی؟؟
با فکر کردن به این اتفاقات دوباره غمگین شد سرش رو برگردوند ، صورتش روی زانوش گذاشت و پنهان کرد و بلندتر گریه میکرد حرف میزد
-من نمیخوام! من نمیخوام ات... چجوری فراموشت کنم؟؟ چجوری بهت بگم که واقعا عاشقتم؟ چرا به حرفم گوش ندادی؟؟
هق هق میکرد صداش گرفته بود کاملا مست بود متوجه کاراش نبود
-ات من دلیلی برای توجیه کردن نداشتم ولی تو نباید میرفتی!
کمیمکث کرد دوباره نفس گرفت
-شاید..شاید میتونستم درستش کنم؟ تو همه چی رو دیدی ولی من ازش میخواستم دور بشم باور کن نمیخواستم
انقدری بلند گریه کرده بود، که جیمین و تهیونگ نگرانش شدن از پشت در صداش میکردن
/کوک! کوک صدامو میشنوی؟؟
°کوکباز کن درو!
پشت سرهم به در ضربه میزدن تا در رو باز کنه
دوباره نفس گرفت با بغض غمگین گفت
-بچه ها برید! میخوام تنها باشم
/کوک درو باز کن باهم حرف بزنیم!
هردوشون نگران برادرشون بودن
°کوک بازم مست کردی؟؟
کوک سرش رو بالا اورد به اطرافش که سه تا شیشه مشروب بود نگاه کرد و اروم سرش رو به اطراف تکون داد
-نه، من..من فقط یه کم مشروب خوردم، همش یکم
صداش رفته رفته اروم میشد
/کوک درو باز کن میگم!
سعی کرد چشماش رو باز نگه داره
-من که گفتم، میخوام تنها باشم مگر اینکه ات بخواد بیاد داخل!
جیمین کلافه هوف کشید از لجبازی پسر مقابلش
با فکری که توی سرش بود به تهیونگ نگاه کرد که منظورش رو فهمید
°فقط اگه ات بیاد در رو باز میکنی؟؟
همونطور که زانوش رو بغل کرده بود چونش رو روی زانوهاش گذاشت اروم سرش رو تکون داد
-اوهوم، فقط وقتی ات باشه..
تهیونگ با لحنی صحبت میکرد که کوک رو وادار کنه به حرفش گوش بده و ترغیبش کنه به باز کردن در!
/خب..من خواستم درو باز کنی تا بهت بگم ات کجاست ، ولی مثل اینکه سرت شلوغه بعدا باهم حرف میزنیم
کمی مکث کرد و به جیمین نگاه کرد که جیمین ادامه داد
°اره، الانم دیگه میریم بازی کنی...
کوک با شنیدن این حرف سریع بدون معطلی سمت در رفت و باز کرد، انقدری ذوق کرده بود از پیدا شدن ات که نزاشت جمله جیمین تموم شه
رفتم سمت اتاق به در رسیدم یه چیزی به ذهنم رسید
چطوره مشروب بخورم؟ارومتر میشم اره!
همون راه رو برگشتم سمت اشپزخونه رفتم چندتا شیشه برداشتم رفتم به اتاق مشترکمون
وارد شدم شیشه هارو روی میز گذاشتم در رو قفل کردم
روی تخت نشستم به اطراف نگاه کردم، همه دیوارا پر شده بود از عکس منو ات!
همیشه اصرار داشت عکس بگیریم تا خاطراتمون زنده بمونه الان همشون جلوی چشمم بودن
یه شیشه برداشتم به تخت تکیه دادم به عکسامون خیره شدم
هرثانیه ش از جلوی چشمم رد میشد و حسشون میکردم...
یکم گذشت به خودم اومدم دیدم صورتم خیس شده
چندساعتی گذشته بود، دلش برای قدیم تنگ شده بود میخواست الان ات کنارش باشه ، بغلش کنه و مثل همیشه بهش ارامش بده
بهش بگه اتفاقی نمیوفته تا وقتی اون کنارشه
تعداد پیکایی که خورده بود قابل شمارش نبود، حسابی مست شده بود
همونطور که به تاج تخت تکیه داده بود پاهاش رو توی خودش جمع کرد سرش رو روی پاش گذاشت بلندتر گریه کرد
هرثانیه گریش شدت میگرفت اون واقعا به همسرش نیاز داشت ولی دریغ از اینکه حتی بدونه داره چیکار میکنه
انقدر گریه کرد که اروم شد
چند دقیقه ای اتاق توی سکوت کامل فرو رفته بود.
کمی سرش رو برگردوند و به عکسای روی دیوار خیره شده بود
به چهره زیبای همسرش نگاه میکرد
با بغض حرف میزد و سعی میکرد گریه نکنه ، از بس گریه کرده بود نفس کم اورده بود وسط حرف زدن نفس میگرفت
-ات(نفس گرفتن) تو خیلی خوشگلی! ولی.. ولی من قدرتو ندونستم؟؟
دوباره چشماش پر از اشک شد
-ا.اره ، من..من قدرتو ندونستم، معذرت میخوام
اشکاش جاری شد
-ات من چیکار کنم برگردی؟ من نمیخوام از دستت بدم، الان که پیش من نیستی خوشحالی؟
گریش شدت گرفت
-یعنی ، یعنی حالت خوبه؟ مطمئن باشم که مواظب خودت هستی و یه جای امنی؟؟
دوباره ساکت شد به عکس خیره شد
-اما..اما اگه کسی بهت نزدیک بشه چی؟ یعنی الان مال من نیستی و میتونی واسه یکی دیگه باشی؟؟
با فکر کردن به این اتفاقات دوباره غمگین شد سرش رو برگردوند ، صورتش روی زانوش گذاشت و پنهان کرد و بلندتر گریه میکرد حرف میزد
-من نمیخوام! من نمیخوام ات... چجوری فراموشت کنم؟؟ چجوری بهت بگم که واقعا عاشقتم؟ چرا به حرفم گوش ندادی؟؟
هق هق میکرد صداش گرفته بود کاملا مست بود متوجه کاراش نبود
-ات من دلیلی برای توجیه کردن نداشتم ولی تو نباید میرفتی!
کمیمکث کرد دوباره نفس گرفت
-شاید..شاید میتونستم درستش کنم؟ تو همه چی رو دیدی ولی من ازش میخواستم دور بشم باور کن نمیخواستم
انقدری بلند گریه کرده بود، که جیمین و تهیونگ نگرانش شدن از پشت در صداش میکردن
/کوک! کوک صدامو میشنوی؟؟
°کوکباز کن درو!
پشت سرهم به در ضربه میزدن تا در رو باز کنه
دوباره نفس گرفت با بغض غمگین گفت
-بچه ها برید! میخوام تنها باشم
/کوک درو باز کن باهم حرف بزنیم!
هردوشون نگران برادرشون بودن
°کوک بازم مست کردی؟؟
کوک سرش رو بالا اورد به اطرافش که سه تا شیشه مشروب بود نگاه کرد و اروم سرش رو به اطراف تکون داد
-نه، من..من فقط یه کم مشروب خوردم، همش یکم
صداش رفته رفته اروم میشد
/کوک درو باز کن میگم!
سعی کرد چشماش رو باز نگه داره
-من که گفتم، میخوام تنها باشم مگر اینکه ات بخواد بیاد داخل!
جیمین کلافه هوف کشید از لجبازی پسر مقابلش
با فکری که توی سرش بود به تهیونگ نگاه کرد که منظورش رو فهمید
°فقط اگه ات بیاد در رو باز میکنی؟؟
همونطور که زانوش رو بغل کرده بود چونش رو روی زانوهاش گذاشت اروم سرش رو تکون داد
-اوهوم، فقط وقتی ات باشه..
تهیونگ با لحنی صحبت میکرد که کوک رو وادار کنه به حرفش گوش بده و ترغیبش کنه به باز کردن در!
/خب..من خواستم درو باز کنی تا بهت بگم ات کجاست ، ولی مثل اینکه سرت شلوغه بعدا باهم حرف میزنیم
کمی مکث کرد و به جیمین نگاه کرد که جیمین ادامه داد
°اره، الانم دیگه میریم بازی کنی...
کوک با شنیدن این حرف سریع بدون معطلی سمت در رفت و باز کرد، انقدری ذوق کرده بود از پیدا شدن ات که نزاشت جمله جیمین تموم شه
۲۱.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.