پارت ۱
ویو لئو *
امروز استاد همه ی مارو صدا کرد به دیدنش گفت ی چیز مهمی رو میخواد توضیح بده بعد که همه نشستیم شروع کرد
استاد : ببینید پسرا شما ها از اول یعنی قبل از اینکه اون پسر شما رو بخره ... لاکپشت نبودین ... خود شریدر به خاطر اینکه مادر پدر اصلیه شما که نینجای عناصر بودن رو کشت و شما و ی خواهرتون رو دزدید و روی شماها آزمایش کرد شما تبدیل به لاکپشت شدین ولی خواهرتون قدرت های ماورا طبیعی گرفت ... هنوز یک انسانه ... در اصل گرگینه و انسانه ... وقتی بچه بودین وقتی که به شما آموزش میدادم به اون هم آموزش میدادم که الان قوی شده بعد از گرفتن سلاحش به دنیای خدایان رفت تا جلوی اتفاقات بد که سلامت زمین رو تحدید میکنن رو بگیره ... حس کردم دیگه بزرگ شدین و میتونم بهتون اینو بگم حالا میتونید برید
با همه با تعجب بلند شدیم و رفتیم
راف: ی دقیقه وایسا نفهمیدم. .. ما قبلا انسان بودیم ... و الان ی خواهر هم داریم... و ما اینو نمی دونستیم
دان: اگه داشته باشیم خیلی خوب میشه یجا خوندم خواهر داشتن خیلی خوبه خیلی میخوام ببینمش
مایکی : منم همینطور مطمئنم که آدم باحالیه و خیلی دوست دارم ببینمش
راف: منم میخوام ببینمش ی سنگ صبور بد نمیشه
لئو : پس با استاد حرف میزنیم بگه که بیاد اینجا
همه که قبول کردن لئو با استاد حرف زد و استاد هم گفت که بهش خبر میده
یکم وایسادیم بعد که دیدیم خبری نشد رفتیم گشت زنی حقیقتا بعضی وقتا تو خونه وسایل خود به خود جمع میشدن، زخمای ما وقتی خواب بودیم بسته میشد ینی دوست دارم بدونم کار اون دختر بوده یا نه
ویو امه *
یهو تلپرت کردم اونجا دیدم هیچ کس نیست
امه : هی ... ببینم دان دوباره اینو خواموش نکرده
رفتم کامپیوترش رو خواموش کردم ...
امه : مایکی
بعد خونه رو سریع جمع و جور کردم و رفتم در اتاق استاد رو زدم اجازه که داد رفتن جلو و نشستن
امه : پدر من اومدم
استاد ی لبخند زد و با افتخار نگاهم کرد بعد اومد سمتم دستمو گرفت بلند شدم و بغلم کرد منم متقابل بغلشون کردم یکم ذوق داشتم قرار بود باهاشون حرف بزنم درسته از نظر سنی بزرگ تر بودم ولی بازم خیلی هیجان داشت کلاه هودیم رو انداختم و موهای نصف مشکی و نصف سفیدن رو از توش در آوردم چشم بند مشکیم رو چشم راستم بود که کلا جلوی دید رو می گرفت چون ی چشم بند مستطیلی بود... یکم وایسادم که صداشون رو شنیدم
اومدن تو که اول چشم مایکی بهم خورد بقیه داشتن هم دیگه رو نگاه میکردن
مایکی : ... او ... او .. اونجا رو!!
# لاکپشت _ های _ نینجا
امروز استاد همه ی مارو صدا کرد به دیدنش گفت ی چیز مهمی رو میخواد توضیح بده بعد که همه نشستیم شروع کرد
استاد : ببینید پسرا شما ها از اول یعنی قبل از اینکه اون پسر شما رو بخره ... لاکپشت نبودین ... خود شریدر به خاطر اینکه مادر پدر اصلیه شما که نینجای عناصر بودن رو کشت و شما و ی خواهرتون رو دزدید و روی شماها آزمایش کرد شما تبدیل به لاکپشت شدین ولی خواهرتون قدرت های ماورا طبیعی گرفت ... هنوز یک انسانه ... در اصل گرگینه و انسانه ... وقتی بچه بودین وقتی که به شما آموزش میدادم به اون هم آموزش میدادم که الان قوی شده بعد از گرفتن سلاحش به دنیای خدایان رفت تا جلوی اتفاقات بد که سلامت زمین رو تحدید میکنن رو بگیره ... حس کردم دیگه بزرگ شدین و میتونم بهتون اینو بگم حالا میتونید برید
با همه با تعجب بلند شدیم و رفتیم
راف: ی دقیقه وایسا نفهمیدم. .. ما قبلا انسان بودیم ... و الان ی خواهر هم داریم... و ما اینو نمی دونستیم
دان: اگه داشته باشیم خیلی خوب میشه یجا خوندم خواهر داشتن خیلی خوبه خیلی میخوام ببینمش
مایکی : منم همینطور مطمئنم که آدم باحالیه و خیلی دوست دارم ببینمش
راف: منم میخوام ببینمش ی سنگ صبور بد نمیشه
لئو : پس با استاد حرف میزنیم بگه که بیاد اینجا
همه که قبول کردن لئو با استاد حرف زد و استاد هم گفت که بهش خبر میده
یکم وایسادیم بعد که دیدیم خبری نشد رفتیم گشت زنی حقیقتا بعضی وقتا تو خونه وسایل خود به خود جمع میشدن، زخمای ما وقتی خواب بودیم بسته میشد ینی دوست دارم بدونم کار اون دختر بوده یا نه
ویو امه *
یهو تلپرت کردم اونجا دیدم هیچ کس نیست
امه : هی ... ببینم دان دوباره اینو خواموش نکرده
رفتم کامپیوترش رو خواموش کردم ...
امه : مایکی
بعد خونه رو سریع جمع و جور کردم و رفتم در اتاق استاد رو زدم اجازه که داد رفتن جلو و نشستن
امه : پدر من اومدم
استاد ی لبخند زد و با افتخار نگاهم کرد بعد اومد سمتم دستمو گرفت بلند شدم و بغلم کرد منم متقابل بغلشون کردم یکم ذوق داشتم قرار بود باهاشون حرف بزنم درسته از نظر سنی بزرگ تر بودم ولی بازم خیلی هیجان داشت کلاه هودیم رو انداختم و موهای نصف مشکی و نصف سفیدن رو از توش در آوردم چشم بند مشکیم رو چشم راستم بود که کلا جلوی دید رو می گرفت چون ی چشم بند مستطیلی بود... یکم وایسادم که صداشون رو شنیدم
اومدن تو که اول چشم مایکی بهم خورد بقیه داشتن هم دیگه رو نگاه میکردن
مایکی : ... او ... او .. اونجا رو!!
# لاکپشت _ های _ نینجا
۱.۹k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.