✖ کودکانی شبیه نیاز ✖ پارت2
✖ کودکانی شبیه نیاز ✖ #پارت2
۱ماه از مرگ نیاز میگذشت به اسرا زیاد غزل شناسنامه ایی برای آن کودک گرفتن سالار انگیزه ایی برای آن کودک نداشت کسی که ۶سال برایش این دکتر به آن دکتر میرفتن حالا اورا بدون نیاز نمیخواست حتا اسمشم برایش مهم نبود بخاطر همین اسمشار غزل نارمیلا گذاشت کسی برایش دیگه آن کودک مهم نبود خانواده نیاز که حتا حاضر نبودن نارمیلارا ببینند
بعداز چهلم نیاز ارسلان از ایران رفت بدون نارمیلا میدونست هیچکس دخترکش را دوست ندارد خودشهم نمیتوانست از آن نگهداری کند میخواست آن را به پرورشگاه ببرد ولی غزل نذاشت گفت
+مگر من مردم که برادر زادام به پرورشگاه برود
_ولی تو جوانی غزل باید ازدواج کنی زندگی کنی منم که برای همیشه دارم میرم پس این بچه جایی تو خوانواد ما ندار و خوانوادی نیازم اورا نمیخواهند
غزل اخم کرد خشمگین شد و گفت
+بریکی دیگه برنگردی بی مسولیت این همان بچه ایست که کارتان حتا به طلاق کشید نیاز آنقدر تورا دوست داشت که از جان خودش گذشت دکتر به او گفته بود اگر بچه را نگهداری خودت مییمری ولی غزل بخاطر تو آن جنین ۳ماهرو نگه داشت و ۶ماه دردو تحمل کرد که تو پدر شی من نمیزارم یادگار نیازو ببری پرورشگاه تا وقتی آدم نشدی برنگرد فقط یه وکالت نامه بهم بد که کسی نارمیلارو ازم نگیر بعدش هر قبرستونی که دلت خواست برو
سالار تعجب کرد بود از حرفای غزل شرمند بود ولی دیگه پشیمانی سودی نداشت قبول کرد نارمیلارو به غزل سپرد و برای همیشه از ایران رفت
روزها ی اول برای غزل بسیار سخت بود مادرش برای این کارش اورا از خانه بیران انداخته بود دیگر جواب خواستگارانش را نمیداد مادرش اورا بیرون انداخت تا از کارش پشیمان شود آرکا کلی گیریه و زاری میکرد و مادرش را آزار میداد آخر تیارا (مادر غزل)آرکارم بیرون انداخت تا مثلا تنبی شود ولی آرکا دربه حیاط را باز کرد و از خانه فرار کرد تا به پیش غزل و نارمیلا برود آدرس خانه برادرش را بلد بود میدانست که غزل و......
۱ماه از مرگ نیاز میگذشت به اسرا زیاد غزل شناسنامه ایی برای آن کودک گرفتن سالار انگیزه ایی برای آن کودک نداشت کسی که ۶سال برایش این دکتر به آن دکتر میرفتن حالا اورا بدون نیاز نمیخواست حتا اسمشم برایش مهم نبود بخاطر همین اسمشار غزل نارمیلا گذاشت کسی برایش دیگه آن کودک مهم نبود خانواده نیاز که حتا حاضر نبودن نارمیلارا ببینند
بعداز چهلم نیاز ارسلان از ایران رفت بدون نارمیلا میدونست هیچکس دخترکش را دوست ندارد خودشهم نمیتوانست از آن نگهداری کند میخواست آن را به پرورشگاه ببرد ولی غزل نذاشت گفت
+مگر من مردم که برادر زادام به پرورشگاه برود
_ولی تو جوانی غزل باید ازدواج کنی زندگی کنی منم که برای همیشه دارم میرم پس این بچه جایی تو خوانواد ما ندار و خوانوادی نیازم اورا نمیخواهند
غزل اخم کرد خشمگین شد و گفت
+بریکی دیگه برنگردی بی مسولیت این همان بچه ایست که کارتان حتا به طلاق کشید نیاز آنقدر تورا دوست داشت که از جان خودش گذشت دکتر به او گفته بود اگر بچه را نگهداری خودت مییمری ولی غزل بخاطر تو آن جنین ۳ماهرو نگه داشت و ۶ماه دردو تحمل کرد که تو پدر شی من نمیزارم یادگار نیازو ببری پرورشگاه تا وقتی آدم نشدی برنگرد فقط یه وکالت نامه بهم بد که کسی نارمیلارو ازم نگیر بعدش هر قبرستونی که دلت خواست برو
سالار تعجب کرد بود از حرفای غزل شرمند بود ولی دیگه پشیمانی سودی نداشت قبول کرد نارمیلارو به غزل سپرد و برای همیشه از ایران رفت
روزها ی اول برای غزل بسیار سخت بود مادرش برای این کارش اورا از خانه بیران انداخته بود دیگر جواب خواستگارانش را نمیداد مادرش اورا بیرون انداخت تا از کارش پشیمان شود آرکا کلی گیریه و زاری میکرد و مادرش را آزار میداد آخر تیارا (مادر غزل)آرکارم بیرون انداخت تا مثلا تنبی شود ولی آرکا دربه حیاط را باز کرد و از خانه فرار کرد تا به پیش غزل و نارمیلا برود آدرس خانه برادرش را بلد بود میدانست که غزل و......
۱.۹k
۲۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.