دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_۵۴ •
نگاه ناباور دیانا بین چشمام چپ و راست شد...باهوشتر از اون بود که نفهمه موضوع رو.
کم کم از بهت در اومد و لبخند نازی رو لبش نشست.
خودش و بهم نزدیک کرد و درحالی که با با ظرافت دستش و روی سینهام حرکت میداد گفت:
_هرچی شما بگی سرورم
شوک زده خواستم قدمی به عقب بردارم که سریع دستش رو آورد بالا و دور گردنم حلقه کرد .
سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:
_تکون نخور، پشت دره
آب دهنم رو قورت دادم، پس بلاخره احساس خطر کرده بود از وجود دیانا.
فکر شیطانی از سرم گذشت، ظاهراً خدا خیلی زود میخواست منو به آرزوم برسونه...
خیلی یهویی دستم رو انداختم دور کمر باریک دیانا و به خودم نزدیکترش کردم
آروم البته جوری که مهگل هم بشنوه لب زدم:
_دلم ماساژهاتو میخواد.
حبس شدن نفسش تو سینه رو احساس میکردم، تنها دعایی که میکردم این بود که میون این نقش بازی کردنها دلش و نبازه.
دقیقا همونطور که حدس میزدم خیلی زود به خودش مسلط شد و ملایم گفت:
_چشم شما جون بخواه.
در نهایت سرش بیشتر به گوشم نزدیک کرد و با شیطنت گفت:
_کیه که بده!
لبخند ریزی به شیطنتش زدم.
_آخ، پس بدو که از خستگی دارم میمیرم.
خودش و ازم دور کرد و رفت روی تخت نشست، عجیب دلم میخواست هنوز اون جسم ریزه میزه توی بغلم گم شده باشه.
سری تکون دادم تا این افکار از ذهنم بره بیرون
تو یه حرکت پیراهنم رو در آوردم و رو شکم رو تخت دراز کشیدم .
حرکت آرامش دهنده دستهای دیانا رو که حس کردم با لذت چشمام و بستم!
• #پارت_۵۴ •
نگاه ناباور دیانا بین چشمام چپ و راست شد...باهوشتر از اون بود که نفهمه موضوع رو.
کم کم از بهت در اومد و لبخند نازی رو لبش نشست.
خودش و بهم نزدیک کرد و درحالی که با با ظرافت دستش و روی سینهام حرکت میداد گفت:
_هرچی شما بگی سرورم
شوک زده خواستم قدمی به عقب بردارم که سریع دستش رو آورد بالا و دور گردنم حلقه کرد .
سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:
_تکون نخور، پشت دره
آب دهنم رو قورت دادم، پس بلاخره احساس خطر کرده بود از وجود دیانا.
فکر شیطانی از سرم گذشت، ظاهراً خدا خیلی زود میخواست منو به آرزوم برسونه...
خیلی یهویی دستم رو انداختم دور کمر باریک دیانا و به خودم نزدیکترش کردم
آروم البته جوری که مهگل هم بشنوه لب زدم:
_دلم ماساژهاتو میخواد.
حبس شدن نفسش تو سینه رو احساس میکردم، تنها دعایی که میکردم این بود که میون این نقش بازی کردنها دلش و نبازه.
دقیقا همونطور که حدس میزدم خیلی زود به خودش مسلط شد و ملایم گفت:
_چشم شما جون بخواه.
در نهایت سرش بیشتر به گوشم نزدیک کرد و با شیطنت گفت:
_کیه که بده!
لبخند ریزی به شیطنتش زدم.
_آخ، پس بدو که از خستگی دارم میمیرم.
خودش و ازم دور کرد و رفت روی تخت نشست، عجیب دلم میخواست هنوز اون جسم ریزه میزه توی بغلم گم شده باشه.
سری تکون دادم تا این افکار از ذهنم بره بیرون
تو یه حرکت پیراهنم رو در آوردم و رو شکم رو تخت دراز کشیدم .
حرکت آرامش دهنده دستهای دیانا رو که حس کردم با لذت چشمام و بستم!
۳.۵k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.