{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۶۲
نامجون : کافیه جونکوک خجالت بکش مگه نمیدونی با بزرگ ترت چجوری حرف یزنی
جونکوک خندش محو شد و با کلافگی گفت
جونکوک: ببخشید ....
همه نسشتن و یونگی روبه یانگ هی کرد وگفت
یونگی : برو و جیمین ات رو بیدار کن
یانگ هی زود بلند شد و جونکوک هم گفت
جونکوک: منم میام
جونکوک و یانگ هی راه اوفتادن
جونکوک : دوست پسر دارهی؟
یانگ هی کمال تعجب گفت
یانگ هی: ببخشید ...
جونکوک : میدونی من خیلی روک حرفمو میزنم پس راحت گفتم
یانگ هی: نه ندارم ....
جونکوک با خودش عصبی زمزمه کرد
//آخه چرا ازم نپرسید که دوست دوختر دارم یا نه من پسری به این خوشتیپی //
یانگ هی به آرامی در را باز کرد و جونکوک هم به پشت سر اش میرفت
ات ساده و رویه پهلو اش خواب بود جیمین سر اش رو تو موهایه ات قائم کرده بود و دست اش رو رویه ک*مره ات گذاشته بود جونکوک خندی کرد
یانگ هی به آرامی گفت
یانگ هی: هی اروم بگیر
جونکوک : نمیتونم باید درسی بهشون بدیم
جونکوک نزدیک آن ها شد و یانگ هی مانع شیطون بازی ها اش شد
یانگ هی: کافیه دیگه نمیخواهم اذیتشون کنی
جیمین : مثلا اومدین ما رو بیدار کنید
جونکوک : خانم یانگ هی ببخشید خوب
یانگ هی عصبی از اتاق خارج شد حونکوک هم پشته سر اش رفت
جیمین : از دسته اینا
جیمین رویه تخت نشست و دستی به موهایه ات کشید
اما بیدار نشد دوباره نوازش باز انگشت اش رو روزه لپ اش کشید اما بازم هم بیدار نشد این بار جیمین عصبی سمت ل*باش رفت و ل*باشو گذاشت رویه ل*بایه ات
همش م*ک خیلی تندی میزد بلخره دختره بیدار شد و جیمین هم ل*باشو برداشت و عصبی زمزمه کرد
ات : جیمین نکن دیگه ....
جیمین : خوب تو هم پاشو دیگه
جیمین وقتی دیدی که ات بیدار نمیشه دوباره لب* شو درست رو ل*باسه ات قرارا گرفت اما این بار خیسانه میبوسید همش ل*ب هایه ات خیس آب دهن جیمین بود
ات عصبی چشم هایش را باز کرد و همان زمان دست اش رو رویه س*ینه جیمین گذاشت و هولش داد .....
و زود رویه تخت نشست
ات : چته تو جیمین سره صبحی !
نیشخندی زد و گفت
جیمین : خوب تو هم زود بیدار میشدی
ات کلافه لباشو رو پاک کرد و عصبی غرید
ات : مگه نمیدونی صبح قبل از نهار نمیخوام به لبام نزدیک بشی ...
جیمین : ای بابا خوب تو هم زوتر بیدار میشدی زود باش بریم همه منتظر ما هستن
ات کلافه از رویه تخت پایین شد و یاد دیشب اوفتاد تا همین چند سانیه پیش اصلا انگار چیزی یادش نبود اما الان ....
//دیشب شب خیلی یجوری بود //
نکاه اش رو به جیمین دوخت یاد زخمی شدن دست جیمین اوفتاد
جیمین نگران گفت
جیمین: ات دختر چیشده
ات زود به سمت جیمین رفت و گفت
ات : جیمین دستت چطوره ...
جیمین : ای بابا خوبم ات چرا همش به خودت فشار میاری عشقم دست هایش رو قاب صورت ات کرد و صورت اش رو نزدیک صورت ات کرد
جیمین : تا وقتی تو پیشم من حالم خیلی خوبه ..
دختره ناراحت نگاه اش رو برد سمت زمین
ات : خوب ... نگرانتم ..
جیمین: نگرانم نباش عشقم باید برو دوش بگیر و بریم پایین همه منتظر ما هستن
با کلافگی گفت باشه و بلند شد سمته کمد لباس رفت جیمبن برایه حال ات خیلی نگران بود و خیلی هم باید لیرکس رفتار کنه جیمین با نیشخند گفت
جیمین: اگه حوصله نداری خودم میبرمت حموم
ات عصبی نگاهی بهش انداخت
ات : نه نمیخواد... و اصلا خوشم نیومد
بلخره بعد از کلی ازیت کردن ات توسطه جیمین اماده شدن و دست تو دست از اتاق خارج شدن
از پله ها پایین رفتن و جلو در سالون ات ایستاد
ات : نمیتونم ....
جیمین : میدونی دیو قبل از دیدن دلبر چرا افسرده و غمگین بود
ات نگاه اش رو به جیمین دوخت
ات : چرا ....
جیمین : بریم بعد از صبحونه میگم
دست ات رو سفت تو دست اش قاب گرفت و سمت سالون رفت و گفت
جیمین: صبحونه بخیر باشه
همه نگاهشون رو به آن ها دوخت یونگی نگران بلند شد و سمت دخترش قدم برداشت وقتی بهش رسید در آغوش اش گرفت اش ....
پارت ۶۲
نامجون : کافیه جونکوک خجالت بکش مگه نمیدونی با بزرگ ترت چجوری حرف یزنی
جونکوک خندش محو شد و با کلافگی گفت
جونکوک: ببخشید ....
همه نسشتن و یونگی روبه یانگ هی کرد وگفت
یونگی : برو و جیمین ات رو بیدار کن
یانگ هی زود بلند شد و جونکوک هم گفت
جونکوک: منم میام
جونکوک و یانگ هی راه اوفتادن
جونکوک : دوست پسر دارهی؟
یانگ هی کمال تعجب گفت
یانگ هی: ببخشید ...
جونکوک : میدونی من خیلی روک حرفمو میزنم پس راحت گفتم
یانگ هی: نه ندارم ....
جونکوک با خودش عصبی زمزمه کرد
//آخه چرا ازم نپرسید که دوست دوختر دارم یا نه من پسری به این خوشتیپی //
یانگ هی به آرامی در را باز کرد و جونکوک هم به پشت سر اش میرفت
ات ساده و رویه پهلو اش خواب بود جیمین سر اش رو تو موهایه ات قائم کرده بود و دست اش رو رویه ک*مره ات گذاشته بود جونکوک خندی کرد
یانگ هی به آرامی گفت
یانگ هی: هی اروم بگیر
جونکوک : نمیتونم باید درسی بهشون بدیم
جونکوک نزدیک آن ها شد و یانگ هی مانع شیطون بازی ها اش شد
یانگ هی: کافیه دیگه نمیخواهم اذیتشون کنی
جیمین : مثلا اومدین ما رو بیدار کنید
جونکوک : خانم یانگ هی ببخشید خوب
یانگ هی عصبی از اتاق خارج شد حونکوک هم پشته سر اش رفت
جیمین : از دسته اینا
جیمین رویه تخت نشست و دستی به موهایه ات کشید
اما بیدار نشد دوباره نوازش باز انگشت اش رو روزه لپ اش کشید اما بازم هم بیدار نشد این بار جیمین عصبی سمت ل*باش رفت و ل*باشو گذاشت رویه ل*بایه ات
همش م*ک خیلی تندی میزد بلخره دختره بیدار شد و جیمین هم ل*باشو برداشت و عصبی زمزمه کرد
ات : جیمین نکن دیگه ....
جیمین : خوب تو هم پاشو دیگه
جیمین وقتی دیدی که ات بیدار نمیشه دوباره لب* شو درست رو ل*باسه ات قرارا گرفت اما این بار خیسانه میبوسید همش ل*ب هایه ات خیس آب دهن جیمین بود
ات عصبی چشم هایش را باز کرد و همان زمان دست اش رو رویه س*ینه جیمین گذاشت و هولش داد .....
و زود رویه تخت نشست
ات : چته تو جیمین سره صبحی !
نیشخندی زد و گفت
جیمین : خوب تو هم زود بیدار میشدی
ات کلافه لباشو رو پاک کرد و عصبی غرید
ات : مگه نمیدونی صبح قبل از نهار نمیخوام به لبام نزدیک بشی ...
جیمین : ای بابا خوب تو هم زوتر بیدار میشدی زود باش بریم همه منتظر ما هستن
ات کلافه از رویه تخت پایین شد و یاد دیشب اوفتاد تا همین چند سانیه پیش اصلا انگار چیزی یادش نبود اما الان ....
//دیشب شب خیلی یجوری بود //
نکاه اش رو به جیمین دوخت یاد زخمی شدن دست جیمین اوفتاد
جیمین نگران گفت
جیمین: ات دختر چیشده
ات زود به سمت جیمین رفت و گفت
ات : جیمین دستت چطوره ...
جیمین : ای بابا خوبم ات چرا همش به خودت فشار میاری عشقم دست هایش رو قاب صورت ات کرد و صورت اش رو نزدیک صورت ات کرد
جیمین : تا وقتی تو پیشم من حالم خیلی خوبه ..
دختره ناراحت نگاه اش رو برد سمت زمین
ات : خوب ... نگرانتم ..
جیمین: نگرانم نباش عشقم باید برو دوش بگیر و بریم پایین همه منتظر ما هستن
با کلافگی گفت باشه و بلند شد سمته کمد لباس رفت جیمبن برایه حال ات خیلی نگران بود و خیلی هم باید لیرکس رفتار کنه جیمین با نیشخند گفت
جیمین: اگه حوصله نداری خودم میبرمت حموم
ات عصبی نگاهی بهش انداخت
ات : نه نمیخواد... و اصلا خوشم نیومد
بلخره بعد از کلی ازیت کردن ات توسطه جیمین اماده شدن و دست تو دست از اتاق خارج شدن
از پله ها پایین رفتن و جلو در سالون ات ایستاد
ات : نمیتونم ....
جیمین : میدونی دیو قبل از دیدن دلبر چرا افسرده و غمگین بود
ات نگاه اش رو به جیمین دوخت
ات : چرا ....
جیمین : بریم بعد از صبحونه میگم
دست ات رو سفت تو دست اش قاب گرفت و سمت سالون رفت و گفت
جیمین: صبحونه بخیر باشه
همه نگاهشون رو به آن ها دوخت یونگی نگران بلند شد و سمت دخترش قدم برداشت وقتی بهش رسید در آغوش اش گرفت اش ....
۲.۲k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.