عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ²
عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ²
آنیا:آملیا آماده ای دخترم
آملیا:اره مامان جون آمادم خب چطور شده بانو
آنیا:وقتی گفت بانو یاد دامیان افتادم بهم میگفت بانوی من
آملیا:خوبی مامانی
آنیا:اره خوبم بریم
آملیا:بریم
*
ملیندا:دامیان پسرم بیا شام
دامیان:گشنم نیست مامان
ملیندا:مگه میشه بیا شام
دامیان:باشه
سر میز شام
داناوان:قراره اکیپ طراحی جینا ۲ روز دیگه بیان پاریس
دامیان:خب
داناوان:خب اینکه میخوام تو کارا کمکم کنی
دامیان:اما ما دیگه طراح نداریم که
داناوان:خودم طراحی میکنم
دامیان:باشه پس منم تو کارای شرکت کمک میکنم
*
آنیا:تو فکر بودم داشتم به هفت سال پیش که تازه با دامیان ازدواج کرده بودیم فکر میکردم بخاطر خیانتش با جولیا به من دیگه نتونستم ببخشمش وقتی مچشونو تو هتل گرفتم دیگه از دامیان متنفر شدم
با خودم فکر میکردم که یهو آملیا اومد
آملیا:مامان میای پیشم یکم
آنیا:باشه عزیزم بریم
آملیا:مامان یکم از بابا بهم میگی دوست دارم بدونم چقدر شبیه بابام هستم حیف شد قبل به دنیا اومدن من مرد دوست داشتم ببینمش مامان یه سوال چرا هیچ عکسی از بابام نشونم نمیدی
آنیا:شاید یه روزی نشون دادم
آملیا:از بابام برام بگو
آنیا:باشه بابات چشای سبز مثل مروارید داشت موهای قهوه ای خوش هیکل بود خیلی مهربونه بود داشتم همینجوری درباره دامیان میگفتم که دیدم آملیا خوابش برده منم آروم گونشو بوسیدم و رفتم تو اتاق خودم دراز کشیدم عکس دامیان از زیر بالش در اوردم دلم خیلی میخواست دوباره ببینمش ولی نه نه اون بهم خیانت کرد هر چقدر هم مست باشه نباید اون کارو میکردم دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود داشتم همینجوری به عکس دامیان نگاه میکردم که خوابم برد
آنیا:آملیا آماده ای دخترم
آملیا:اره مامان جون آمادم خب چطور شده بانو
آنیا:وقتی گفت بانو یاد دامیان افتادم بهم میگفت بانوی من
آملیا:خوبی مامانی
آنیا:اره خوبم بریم
آملیا:بریم
*
ملیندا:دامیان پسرم بیا شام
دامیان:گشنم نیست مامان
ملیندا:مگه میشه بیا شام
دامیان:باشه
سر میز شام
داناوان:قراره اکیپ طراحی جینا ۲ روز دیگه بیان پاریس
دامیان:خب
داناوان:خب اینکه میخوام تو کارا کمکم کنی
دامیان:اما ما دیگه طراح نداریم که
داناوان:خودم طراحی میکنم
دامیان:باشه پس منم تو کارای شرکت کمک میکنم
*
آنیا:تو فکر بودم داشتم به هفت سال پیش که تازه با دامیان ازدواج کرده بودیم فکر میکردم بخاطر خیانتش با جولیا به من دیگه نتونستم ببخشمش وقتی مچشونو تو هتل گرفتم دیگه از دامیان متنفر شدم
با خودم فکر میکردم که یهو آملیا اومد
آملیا:مامان میای پیشم یکم
آنیا:باشه عزیزم بریم
آملیا:مامان یکم از بابا بهم میگی دوست دارم بدونم چقدر شبیه بابام هستم حیف شد قبل به دنیا اومدن من مرد دوست داشتم ببینمش مامان یه سوال چرا هیچ عکسی از بابام نشونم نمیدی
آنیا:شاید یه روزی نشون دادم
آملیا:از بابام برام بگو
آنیا:باشه بابات چشای سبز مثل مروارید داشت موهای قهوه ای خوش هیکل بود خیلی مهربونه بود داشتم همینجوری درباره دامیان میگفتم که دیدم آملیا خوابش برده منم آروم گونشو بوسیدم و رفتم تو اتاق خودم دراز کشیدم عکس دامیان از زیر بالش در اوردم دلم خیلی میخواست دوباره ببینمش ولی نه نه اون بهم خیانت کرد هر چقدر هم مست باشه نباید اون کارو میکردم دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود داشتم همینجوری به عکس دامیان نگاه میکردم که خوابم برد
۲۰.۰k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.