❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه پارت قبل
با قدم های محکم از اتاق خارج شد و من با سرشکستگی به حموم پناه بردم.
حس خیلی بدی داشتم.
غرورم جریحه دار شده بود.
چرا والری نمی اومد مثل همیشه دلداریم بده؟ چرا نمی اومد موهامو نوازش کنه و بگه همه چی مثل سابق میشه...
آهی کشیدم و خودم رو زیر آب یخ کشوندم.
بعد از دوش گرفتن، اماده شدم که برم بیرون و حساب ارنولد رو برسم.
حتما اون به گوش سیترا رسونده بود من سر عقاب شرط بستم.
از اتاق زدم بیرون و هنوز به پله ها نرسیده بودم که توسط کوک به دیوار پین شدم: اگه یه بار دیگه با کثافت کاریات سیترا رو عصبی کنی جوری از شرت خلاص میشم که هیچ کس نفهمه حتی وجود داشتی!
نگاه برزخیشو تحدیدوارانه تو چشمام چرخوند: هشدارمو جدی بگیر!
یقم رو ول کرد و از کنارم رد شد.
پوف کلافه ای کشیدم و رفتم سمت اتاق والری، در زدم اما وقتی کسی جواب نداد فهمیدم اون الان خونه ی شوهرشه.
آهی کشیدم و از پله ها رفتم پایین: لارا، والری کی میاد عمارت؟
ــــ میخوای بگی نمیدونی اون و تهیونگ برای ماه عسل رفتن لندن؟
بهت زده به سیترا که داشت یه سری برگه رو برسی میکرد نگاه کردم: چی؟ برای چی رفتن اونجا؟
سیترا: رفتن هم مادر والری رو ببینن و هم حال و هواشون عوض بشه.
قلبم به درد اومد: پس چرا چیزی به من نگفت؟ یعنی انقدر براش بی اهمیت بودم؟
تند گفت: اون برات بی اهمیت بود که بدون اینکه حرفش رو گوش کنی، جشن عروسیشو ترک کردی!
یاد حرف نیمه تموم والری افتادم و خودم رو لعنت کردم.
چرا انقدر گند میزنی هیون؟
نفس کلافمو بیرون دادم و خواستم از عمارت خارج بشم که با صدای سیترا میخکوب شدم: داری میری دیدن معشوقه جدیدت؟
فکم منقبض شد: میرم ارنولد از اسکیچرز رو بفاک بدم.
پوزخند زد: پس کی تو رو بفاک بده؟ هوم؟
.... ادامه دارد ......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
حس خیلی بدی داشتم.
غرورم جریحه دار شده بود.
چرا والری نمی اومد مثل همیشه دلداریم بده؟ چرا نمی اومد موهامو نوازش کنه و بگه همه چی مثل سابق میشه...
آهی کشیدم و خودم رو زیر آب یخ کشوندم.
بعد از دوش گرفتن، اماده شدم که برم بیرون و حساب ارنولد رو برسم.
حتما اون به گوش سیترا رسونده بود من سر عقاب شرط بستم.
از اتاق زدم بیرون و هنوز به پله ها نرسیده بودم که توسط کوک به دیوار پین شدم: اگه یه بار دیگه با کثافت کاریات سیترا رو عصبی کنی جوری از شرت خلاص میشم که هیچ کس نفهمه حتی وجود داشتی!
نگاه برزخیشو تحدیدوارانه تو چشمام چرخوند: هشدارمو جدی بگیر!
یقم رو ول کرد و از کنارم رد شد.
پوف کلافه ای کشیدم و رفتم سمت اتاق والری، در زدم اما وقتی کسی جواب نداد فهمیدم اون الان خونه ی شوهرشه.
آهی کشیدم و از پله ها رفتم پایین: لارا، والری کی میاد عمارت؟
ــــ میخوای بگی نمیدونی اون و تهیونگ برای ماه عسل رفتن لندن؟
بهت زده به سیترا که داشت یه سری برگه رو برسی میکرد نگاه کردم: چی؟ برای چی رفتن اونجا؟
سیترا: رفتن هم مادر والری رو ببینن و هم حال و هواشون عوض بشه.
قلبم به درد اومد: پس چرا چیزی به من نگفت؟ یعنی انقدر براش بی اهمیت بودم؟
تند گفت: اون برات بی اهمیت بود که بدون اینکه حرفش رو گوش کنی، جشن عروسیشو ترک کردی!
یاد حرف نیمه تموم والری افتادم و خودم رو لعنت کردم.
چرا انقدر گند میزنی هیون؟
نفس کلافمو بیرون دادم و خواستم از عمارت خارج بشم که با صدای سیترا میخکوب شدم: داری میری دیدن معشوقه جدیدت؟
فکم منقبض شد: میرم ارنولد از اسکیچرز رو بفاک بدم.
پوزخند زد: پس کی تو رو بفاک بده؟ هوم؟
.... ادامه دارد ......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۴k
۲۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.