🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت27 #جلد_دوم
جواب قانع کننده ای نگرفته بودم اما سکوت کردم و این سکوت و به معنی قبول کردن تلقی کرد و از من فاصله گرفت و روی تخت دراز کشید.
خوابم نمیومد برای همین این بار من به سمت حموم رفتم تا شاید با دوش گرفتن کمی بتونم خودمو آروم کنم.
صبح زود اهورا برای شرکت توی جلسه مهم رفته بود و من و مونس منتظرش بودیم تا برگرده و با هم برای ناهار خوردن بیرون بریم.
ساعت نزدیکای ۱۲:۳۰ بود که پیام داد بیایید پایین...
با هم راه و خوشحال و خندون به لابی هتل رفتیم.
اما لحظه آخری که داشتم از هتل بیرون میرفتم نگاهم روی یه زن ثابت موند.
سر چرخوندمو کیمیا و پسرش یاشار اونجا دیدم.
انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد چطور می شد اونا هم برحسب اتفاق موقعی که ما اینجاییم اینجا توی این هتل باشند؟
دستم داشت به خاطر کشیدن های مونس از جاش داشت کنده میشد که باعث شد بهش نگاه کنم
_ مامان بیا دیگه بابا منتظره..
از کیمیا و پسرش نگاه گرفتم و بیرون هتل رفتم
مونس با دیدن اهورا خودشو توی بغلش انداخت اما من حتی بدون اینکه بهش سلام کنم ماشینو دور زدم توی ماشین نشستم .
باورم نمیشد...
چیزی که دیده بودم و هنوز باور نکرده بودم این ممکن نبود چطور می شد ؟
یعنی اهورا به من دروغ گفته بود ؟
این فکر مثل خوره به جونم افتاده بودم و آرومم نمی گذاشت.
باید سر از کار این دونفر درمیآوردم باید مثل خودشون رفتار میکردم طوری که اونا هم نفهمن من دارم چیکار می کنم.
اما ایت مسافرت فرصت خوبی بود که بتونم بفهمم به این دو نفر چی میگذره ....
🍁🍁🍁🍁
#جذاب #خلاقانه #خلاقیت #عاشقانه #عکس #عکس_نوشته #هنر
#خان_زاده #پارت27 #جلد_دوم
جواب قانع کننده ای نگرفته بودم اما سکوت کردم و این سکوت و به معنی قبول کردن تلقی کرد و از من فاصله گرفت و روی تخت دراز کشید.
خوابم نمیومد برای همین این بار من به سمت حموم رفتم تا شاید با دوش گرفتن کمی بتونم خودمو آروم کنم.
صبح زود اهورا برای شرکت توی جلسه مهم رفته بود و من و مونس منتظرش بودیم تا برگرده و با هم برای ناهار خوردن بیرون بریم.
ساعت نزدیکای ۱۲:۳۰ بود که پیام داد بیایید پایین...
با هم راه و خوشحال و خندون به لابی هتل رفتیم.
اما لحظه آخری که داشتم از هتل بیرون میرفتم نگاهم روی یه زن ثابت موند.
سر چرخوندمو کیمیا و پسرش یاشار اونجا دیدم.
انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد چطور می شد اونا هم برحسب اتفاق موقعی که ما اینجاییم اینجا توی این هتل باشند؟
دستم داشت به خاطر کشیدن های مونس از جاش داشت کنده میشد که باعث شد بهش نگاه کنم
_ مامان بیا دیگه بابا منتظره..
از کیمیا و پسرش نگاه گرفتم و بیرون هتل رفتم
مونس با دیدن اهورا خودشو توی بغلش انداخت اما من حتی بدون اینکه بهش سلام کنم ماشینو دور زدم توی ماشین نشستم .
باورم نمیشد...
چیزی که دیده بودم و هنوز باور نکرده بودم این ممکن نبود چطور می شد ؟
یعنی اهورا به من دروغ گفته بود ؟
این فکر مثل خوره به جونم افتاده بودم و آرومم نمی گذاشت.
باید سر از کار این دونفر درمیآوردم باید مثل خودشون رفتار میکردم طوری که اونا هم نفهمن من دارم چیکار می کنم.
اما ایت مسافرت فرصت خوبی بود که بتونم بفهمم به این دو نفر چی میگذره ....
🍁🍁🍁🍁
#جذاب #خلاقانه #خلاقیت #عاشقانه #عکس #عکس_نوشته #هنر
۴.۶k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.