Shuga story
دوست پسر من یه آیدله
part 5
یونگی ویو
از صبح داریم تمرین میکنیم
به یوری هم قول دادم ببرمش کلاب
تمرین ها تموم شد
زنگ زدم به یوری
یونگی: سلام بیبی
یوری: سلام ددی
یونگی: من کارم تموم شد عزیزم تا 5 دقیقه دیگه بیا پایین
یوری: خسته نباشی باشه
مکالمه مون تموم شد
خواستم برم سوار ماشین بشم که از پشت سرم صدای اشنایی به گوشم رسید
مدیر برنامه: یونگی یونگی وایسا
برگشتم دیدم بله مدیر برنامه اس
یونگی: بله
مدیر برنامه: یونگی 2 هفته دیگه دبیو داری
یونگی: چی واقعا؟
مدیر برنامه: اره
هم خوشحال بودم هم ناراحت
یونگی: ممنونم که بهم گفتی خدافظ
سوار ماشین شدم رفتم دنبال یوری
یوری سوار ماشین شد
بغلش کردم
یوری: سلام خوبی
یونگی: سلام خوبم تو خوبی
بعد از حال احوال ماشین رو روشن کردم
کل راه رو تو فکر بودم
پایان یونگی ویو
یوری ویو
سوار ماشین که شدم یونگی خیلی تو فکر بود
کل راه باهم صحبت نکردیم
وقتی رسیدیم
دست یونگی رو گرفتم
وارد کلاب شدیم
همه مست وسط داشتن میرقصیدن
نشستم روی یه مبل
میخواستم یکم حال هوای یونگی عوض بشه
گارسون اومد بالا سرمون
گارسون: چی میل دارین؟
یوری: دوتا لیوان ویسگی
گارسون رفت
یونگی نگام کرد
یونگی: ویسگی یوری؟
یوری: اره خب میخوام دوتایی مست بشیم باهم
یونگی خندید
لیوان هارو اوردن
خیلی خورده بودیم
سرم گیج میرفت
دست یونگی رو گرفتم کشیدمش
باهم رفتیم وسط رقصیدیم
یونگی دستشو دورکمرم سفت کرده بود تا نیوفتم
نمیدونم تا کی کلاب بودیم
فقط یادمه رقصیدنمون که تموم شد رفتم نشستم روی مبل
یونگی هم روی مبل خوابش برد
چشمام رو بستم و خوابیدم
وقتی چشمام رو باز کردم توی اتاق بودم
یونگی هم بغلم بود
سرم خیلی درد میکرد
اما خیلی بهم خوش گذشت
یونگی رو بغل کردم
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم مامان و بابام بالاسرمونن
یوری: یونگی یونگی مامان بابام
یونگی گیج بیدار شد
یونگی: سـ. ... ــــلام
مامان و بابام بهمون خیلی بد نگاه میکردن
مامان: یوری چرا نگفتی همچین دوست پسر خوشگلی داری
با تعجب نگاش میکردم
یونگی خندید
یونگی بلند شد از روی تخت
یونگی: سلام مادر خوبین اسم من یونگیه
یوری: مادر؟
مامان: خوشبختم پسرم
مامان یونگی رو بغل کرد
بابا خیلی داشت بهم بد نگاه میکرد
بلند شدم بغلش کردم
بابا: وای یوری توروخدا برو اونور بوی الکل خفه ام کرد
یونگی به یوری نگاه کرد و خندید
مامان: دیشب مست کرده بودی یوری؟
یوری: اره مامان
مامان با دمپایی دنبالم میکرد
مامان: دختر تو خجالت نمیکشی اگه بهت تجاوز میشد چی ؟
یونگی: مادر جان من با یوری بودم
مامان: واقعا خب خداشکر
به ساعت نگاه کردم دیدم
ساعت6:00
یوری: وای دیرمون شد
لباس مدرسه رو پوشیدم
یونگی: وای مدرسه بدو بدو یوری
یوری: اما تو که فرم مدرسه نداری
یونگی: اشکال نداره بدو بریم
از مامان بابا خداحافظی کردیم
با یونگی سوار ماشین شدیم و سمت مدرسه راه افتادیم
وقتی پیاده شدیم سردرد کوفتی ولم نمیکرد
یونگی: سرت درد میکنه یوری؟
یوری: هوم اره
وارد مدرسه شدیم
قیافه بهم ریخته مون واقعا خنده دار بود
رفتم دستشویی موهام رو درست کردم و صورتمو شستم
دستی به موهای یونگی کشیدم
عطر به خودمون زدیم
لباسش رو صاف کردم
و وارد کلاس شدیم
نشستیم سرجامون
معلم بلافاصله اومد
سریع کتاب هامون رو در آوردیم
یونگی فقط خودشو آورده بود
معلم اومد بالا سرمون
معلم: یونگی کتابت کو فرم لباست کو
یونگی :نیاوردم نپوشیدم
معلم: یونگی پاشو برو بیرون وایسا
کتابم رو گذاشتم توی کیفم
یوری: معلم منم کتاب نیاوردم
معلم: برو بیرون وایسا
با یونگی بیرون وایسادیم
و نشستیم روی زمین و میخندیدیم
part 5
یونگی ویو
از صبح داریم تمرین میکنیم
به یوری هم قول دادم ببرمش کلاب
تمرین ها تموم شد
زنگ زدم به یوری
یونگی: سلام بیبی
یوری: سلام ددی
یونگی: من کارم تموم شد عزیزم تا 5 دقیقه دیگه بیا پایین
یوری: خسته نباشی باشه
مکالمه مون تموم شد
خواستم برم سوار ماشین بشم که از پشت سرم صدای اشنایی به گوشم رسید
مدیر برنامه: یونگی یونگی وایسا
برگشتم دیدم بله مدیر برنامه اس
یونگی: بله
مدیر برنامه: یونگی 2 هفته دیگه دبیو داری
یونگی: چی واقعا؟
مدیر برنامه: اره
هم خوشحال بودم هم ناراحت
یونگی: ممنونم که بهم گفتی خدافظ
سوار ماشین شدم رفتم دنبال یوری
یوری سوار ماشین شد
بغلش کردم
یوری: سلام خوبی
یونگی: سلام خوبم تو خوبی
بعد از حال احوال ماشین رو روشن کردم
کل راه رو تو فکر بودم
پایان یونگی ویو
یوری ویو
سوار ماشین که شدم یونگی خیلی تو فکر بود
کل راه باهم صحبت نکردیم
وقتی رسیدیم
دست یونگی رو گرفتم
وارد کلاب شدیم
همه مست وسط داشتن میرقصیدن
نشستم روی یه مبل
میخواستم یکم حال هوای یونگی عوض بشه
گارسون اومد بالا سرمون
گارسون: چی میل دارین؟
یوری: دوتا لیوان ویسگی
گارسون رفت
یونگی نگام کرد
یونگی: ویسگی یوری؟
یوری: اره خب میخوام دوتایی مست بشیم باهم
یونگی خندید
لیوان هارو اوردن
خیلی خورده بودیم
سرم گیج میرفت
دست یونگی رو گرفتم کشیدمش
باهم رفتیم وسط رقصیدیم
یونگی دستشو دورکمرم سفت کرده بود تا نیوفتم
نمیدونم تا کی کلاب بودیم
فقط یادمه رقصیدنمون که تموم شد رفتم نشستم روی مبل
یونگی هم روی مبل خوابش برد
چشمام رو بستم و خوابیدم
وقتی چشمام رو باز کردم توی اتاق بودم
یونگی هم بغلم بود
سرم خیلی درد میکرد
اما خیلی بهم خوش گذشت
یونگی رو بغل کردم
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم مامان و بابام بالاسرمونن
یوری: یونگی یونگی مامان بابام
یونگی گیج بیدار شد
یونگی: سـ. ... ــــلام
مامان و بابام بهمون خیلی بد نگاه میکردن
مامان: یوری چرا نگفتی همچین دوست پسر خوشگلی داری
با تعجب نگاش میکردم
یونگی خندید
یونگی بلند شد از روی تخت
یونگی: سلام مادر خوبین اسم من یونگیه
یوری: مادر؟
مامان: خوشبختم پسرم
مامان یونگی رو بغل کرد
بابا خیلی داشت بهم بد نگاه میکرد
بلند شدم بغلش کردم
بابا: وای یوری توروخدا برو اونور بوی الکل خفه ام کرد
یونگی به یوری نگاه کرد و خندید
مامان: دیشب مست کرده بودی یوری؟
یوری: اره مامان
مامان با دمپایی دنبالم میکرد
مامان: دختر تو خجالت نمیکشی اگه بهت تجاوز میشد چی ؟
یونگی: مادر جان من با یوری بودم
مامان: واقعا خب خداشکر
به ساعت نگاه کردم دیدم
ساعت6:00
یوری: وای دیرمون شد
لباس مدرسه رو پوشیدم
یونگی: وای مدرسه بدو بدو یوری
یوری: اما تو که فرم مدرسه نداری
یونگی: اشکال نداره بدو بریم
از مامان بابا خداحافظی کردیم
با یونگی سوار ماشین شدیم و سمت مدرسه راه افتادیم
وقتی پیاده شدیم سردرد کوفتی ولم نمیکرد
یونگی: سرت درد میکنه یوری؟
یوری: هوم اره
وارد مدرسه شدیم
قیافه بهم ریخته مون واقعا خنده دار بود
رفتم دستشویی موهام رو درست کردم و صورتمو شستم
دستی به موهای یونگی کشیدم
عطر به خودمون زدیم
لباسش رو صاف کردم
و وارد کلاس شدیم
نشستیم سرجامون
معلم بلافاصله اومد
سریع کتاب هامون رو در آوردیم
یونگی فقط خودشو آورده بود
معلم اومد بالا سرمون
معلم: یونگی کتابت کو فرم لباست کو
یونگی :نیاوردم نپوشیدم
معلم: یونگی پاشو برو بیرون وایسا
کتابم رو گذاشتم توی کیفم
یوری: معلم منم کتاب نیاوردم
معلم: برو بیرون وایسا
با یونگی بیرون وایسادیم
و نشستیم روی زمین و میخندیدیم
۲۶.۷k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.