عشق خشن من ❤️ پارت 13
ویو اون وو
حدود یه ماه میشه که از پیش اون دوتا آمدم اما از وقتی که آمدم هر لحظه به فکرشون هستم وقتایی که وقتم خالیه به عکسهایی که باهم کشیدیم نگاه می کنم خیلی دوست داشتم اونا خانواده من می بودن اما خودمم دارم پدر میشم خیلی خوشحالم که بعد این همه سال منو جیسو داریم پدر و مادر میشیم اما احساس عجیبی نسبت به این قضایا دارم
(وقتی که اون وو به سئول برگشت{بازگشت به یه ماه قبل})
تو ماشین فقط چهره ا.ت و مین هو می آمد جلو چشمام خیلی ناراحت شدم فکر کنم مین هو دیگه بخدا منو ببینه نمی دونم چرا این دوتا آنقدر برای من مهم هستن انگار که هر دوتامون یه تکیه از قلبم هستن کله راه رو به ا.ت فکر می کردم تقریباً ساعت۸شب رسیدم خونه در و باز کردم رفتم تو همه چراغ ها خاموش بودن انگار کسی خونه نبود که یهو جیسو با یه لباس خیلی باز آمد استقبالم نمی دونم چرا مثله همیشه جذب جیسو نشدم فقط بی تفاوت نگاهش کردم که آمد بغلم کرد
×عشقم برگشتی دلم برات یه زره شده بود
_اهم برگشتم (جیسو رو از خودش جدا کرد)
× عشقم حالت خوبه چرا اینجوری می کنی
_فقط خستم خوب اون حرف مهم چی بود
×میگم حالا زود بیا بریم غذا بخوریم
_باشه
دستم رو گرفت منو دنبال خودش کشید یه میز برامون آماده کرده بود نشستم روی صندلی و و شروع به خوردن کردم وقتی غذا می خوردم . هر قاشوقی که می خوردم یاد غذا خوردن با ا.ت و مین هو می افتادم چقدر غذا خوردن با اون دوتا لذت بخش بود یه لبخند آمد روی لبام
×به چی می خندی
_هیچی .... تو نمی خوای بگی که می خواستی چی بگی
×چرا میگم اگه غذات تموشده
_اره تموم شد
×خیلب خوب بیا بریم بشینیم روی کاناپه
_اوکی
رفتیم و نشستیم روی کاناپه که جیسو دستم رو گرفت فقط بهش نگاه کردم
×عشقم می خوام یه خبری بهت بدم که خیلی خوشحال میشی
_چی
×عزیزم (دست چا اون وو رو گذاشت روی شکمش)ما داریم بچه دار میشیم
_چی چی گفتی
×اره عشقم داریم بچه دار میشیم
با شنیدن این حرفش انگار که دنیا رو بهم داده بود محکم جیسو رو بغل کردم
_راست میگی
×اره عشقم
_جیسو من خیلی دوست دارم ...
ویو جیسو
احساس می کنم که چا اون وو خیلی ازم دور شده فکر کنم بخاطر اینه که بچه نداریم اما من که بچه دار نمی شم پس تصمیم گرفتم به دروغ به همه بگم که باردارم وقتی این خبر رو به چا اون وو گفتم خیلی خوشحال شده بیشتر از قبل بهم اهمیت میده
.......
حدود یه ماه میشه که از پیش اون دوتا آمدم اما از وقتی که آمدم هر لحظه به فکرشون هستم وقتایی که وقتم خالیه به عکسهایی که باهم کشیدیم نگاه می کنم خیلی دوست داشتم اونا خانواده من می بودن اما خودمم دارم پدر میشم خیلی خوشحالم که بعد این همه سال منو جیسو داریم پدر و مادر میشیم اما احساس عجیبی نسبت به این قضایا دارم
(وقتی که اون وو به سئول برگشت{بازگشت به یه ماه قبل})
تو ماشین فقط چهره ا.ت و مین هو می آمد جلو چشمام خیلی ناراحت شدم فکر کنم مین هو دیگه بخدا منو ببینه نمی دونم چرا این دوتا آنقدر برای من مهم هستن انگار که هر دوتامون یه تکیه از قلبم هستن کله راه رو به ا.ت فکر می کردم تقریباً ساعت۸شب رسیدم خونه در و باز کردم رفتم تو همه چراغ ها خاموش بودن انگار کسی خونه نبود که یهو جیسو با یه لباس خیلی باز آمد استقبالم نمی دونم چرا مثله همیشه جذب جیسو نشدم فقط بی تفاوت نگاهش کردم که آمد بغلم کرد
×عشقم برگشتی دلم برات یه زره شده بود
_اهم برگشتم (جیسو رو از خودش جدا کرد)
× عشقم حالت خوبه چرا اینجوری می کنی
_فقط خستم خوب اون حرف مهم چی بود
×میگم حالا زود بیا بریم غذا بخوریم
_باشه
دستم رو گرفت منو دنبال خودش کشید یه میز برامون آماده کرده بود نشستم روی صندلی و و شروع به خوردن کردم وقتی غذا می خوردم . هر قاشوقی که می خوردم یاد غذا خوردن با ا.ت و مین هو می افتادم چقدر غذا خوردن با اون دوتا لذت بخش بود یه لبخند آمد روی لبام
×به چی می خندی
_هیچی .... تو نمی خوای بگی که می خواستی چی بگی
×چرا میگم اگه غذات تموشده
_اره تموم شد
×خیلب خوب بیا بریم بشینیم روی کاناپه
_اوکی
رفتیم و نشستیم روی کاناپه که جیسو دستم رو گرفت فقط بهش نگاه کردم
×عشقم می خوام یه خبری بهت بدم که خیلی خوشحال میشی
_چی
×عزیزم (دست چا اون وو رو گذاشت روی شکمش)ما داریم بچه دار میشیم
_چی چی گفتی
×اره عشقم داریم بچه دار میشیم
با شنیدن این حرفش انگار که دنیا رو بهم داده بود محکم جیسو رو بغل کردم
_راست میگی
×اره عشقم
_جیسو من خیلی دوست دارم ...
ویو جیسو
احساس می کنم که چا اون وو خیلی ازم دور شده فکر کنم بخاطر اینه که بچه نداریم اما من که بچه دار نمی شم پس تصمیم گرفتم به دروغ به همه بگم که باردارم وقتی این خبر رو به چا اون وو گفتم خیلی خوشحال شده بیشتر از قبل بهم اهمیت میده
.......
۱۰.۰k
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.