رمان همسر اجباری پارت هفتاده و یک
#رمان_همسر_اجباری #پارت_هفتاده و یک
آنا.....
-من از داداش نداشتم بیشتر دوست دارم ممنونم ک هوامو داری اما آریا االن تو شرایط خوبی نیست که تنهاش
بزاریم میشه باهم قهرنباشین.
_ولش کن اون احمقو
_عع داداشی نگو
من که ازش ناراحت نیستم حاال برو آریا رو بیار هردو خسته اید تو رو خدا امشبم خوش باش من دلم خیلی گرفته واسه خانوادم دلتنگم....
این آخریو با بغض گفتم
_آنا...آنا
_جانم داداشی
_باشه فقط بخاطر تو میرما
میون بغض خندیدمو گفتم
ممنونم داداشیم.
و لبخندی زدو گفت دردت ب جون آریا ناراحت نشو ببین رفتم دنبالش.
خندیدم و گفتم خدا نکنه.
احسان رفت تو اتاق و...
احسان با آریا اومد بیرون و لبخندی بهشون زدم گفتم بیاید بشینید چاییا رو عوض کنم میام.
_آجی ممنون
آریا از شبی که زیبا عقد کرد خیلی آروم و ساکت شده بود. بعد از خوردن چای آریا گفت آنا وقت قطره دماغته
.پاشو .
_آریا تورو خدا بیخیال االن دور همیم بس کن
آنا بازم بچه نششو احسان تو یه چیزی بگو.
راس میگه آنا
آخه داداش تا مغزم سوت میکشه دردم میگیره. چشام کور میشه
آجی جون احسان برو عزیزم طاقت این باندارو ندارم رو صورتت.
با حالت قهری رفتم تو اتاق و دراز کشیدم و آریا بعد چن دقیقه اومد سرمو گذاشت رو پاش و گفت
-آره چراکه نه بگوآنا میشه یه خواهشی ازت بکنم.
-منو ببخشی.
-آریا ببین منو.
آریا چشم تو چشمم شد.
من توروبخشیدم همون موقع ک باهات حرف زدم.باندارو آروم باز کرد.
قطره رو برداشت و گرفت باالی بینیم.مچ دستشو گرفت با دقت یه قطره ریخت مچ دستشو فشار دادم بقیه قطر هام
ب ترتیب ریخت دیگه خیلی دردم گرفته بود با گریه گفتم دیگه نریز بسه.یه نگاه بهم کردو پیشونیمو بوسید .تموم
شد عزیزم تموم خانمی الهی دستم بشکنه عزیزم.آروم باندارو چسبوند دوباره و بلند شدو رفت بیرون.آریا چقد
تغییر کرده دیگه خبر از اون آریای عاشق و مغرور بد اخالق نیس.
پا شدم رفتم بیرون به کمک پسرا سفره رو چیدم وقت غذا
-وای آجی چه کردی با این دست پختت عالیه باید واسم بزاری که حتما ببرم.
-عالیه راست میگه دستت درد نکنه
احسان غذارو با اشتهامیخورد اما آریا خیلی بی اشتها میخورد دلم واسش سوخت انگار مجبور بود. بعد از غذا
احسان کمکم کرد ظرفارو پاک کردمو گذاشتم تو ظرف شویی.بعد از تموم شدن کار رفتیم تو حال آریا با تنهایی
Comments please "=)
آنا.....
-من از داداش نداشتم بیشتر دوست دارم ممنونم ک هوامو داری اما آریا االن تو شرایط خوبی نیست که تنهاش
بزاریم میشه باهم قهرنباشین.
_ولش کن اون احمقو
_عع داداشی نگو
من که ازش ناراحت نیستم حاال برو آریا رو بیار هردو خسته اید تو رو خدا امشبم خوش باش من دلم خیلی گرفته واسه خانوادم دلتنگم....
این آخریو با بغض گفتم
_آنا...آنا
_جانم داداشی
_باشه فقط بخاطر تو میرما
میون بغض خندیدمو گفتم
ممنونم داداشیم.
و لبخندی زدو گفت دردت ب جون آریا ناراحت نشو ببین رفتم دنبالش.
خندیدم و گفتم خدا نکنه.
احسان رفت تو اتاق و...
احسان با آریا اومد بیرون و لبخندی بهشون زدم گفتم بیاید بشینید چاییا رو عوض کنم میام.
_آجی ممنون
آریا از شبی که زیبا عقد کرد خیلی آروم و ساکت شده بود. بعد از خوردن چای آریا گفت آنا وقت قطره دماغته
.پاشو .
_آریا تورو خدا بیخیال االن دور همیم بس کن
آنا بازم بچه نششو احسان تو یه چیزی بگو.
راس میگه آنا
آخه داداش تا مغزم سوت میکشه دردم میگیره. چشام کور میشه
آجی جون احسان برو عزیزم طاقت این باندارو ندارم رو صورتت.
با حالت قهری رفتم تو اتاق و دراز کشیدم و آریا بعد چن دقیقه اومد سرمو گذاشت رو پاش و گفت
-آره چراکه نه بگوآنا میشه یه خواهشی ازت بکنم.
-منو ببخشی.
-آریا ببین منو.
آریا چشم تو چشمم شد.
من توروبخشیدم همون موقع ک باهات حرف زدم.باندارو آروم باز کرد.
قطره رو برداشت و گرفت باالی بینیم.مچ دستشو گرفت با دقت یه قطره ریخت مچ دستشو فشار دادم بقیه قطر هام
ب ترتیب ریخت دیگه خیلی دردم گرفته بود با گریه گفتم دیگه نریز بسه.یه نگاه بهم کردو پیشونیمو بوسید .تموم
شد عزیزم تموم خانمی الهی دستم بشکنه عزیزم.آروم باندارو چسبوند دوباره و بلند شدو رفت بیرون.آریا چقد
تغییر کرده دیگه خبر از اون آریای عاشق و مغرور بد اخالق نیس.
پا شدم رفتم بیرون به کمک پسرا سفره رو چیدم وقت غذا
-وای آجی چه کردی با این دست پختت عالیه باید واسم بزاری که حتما ببرم.
-عالیه راست میگه دستت درد نکنه
احسان غذارو با اشتهامیخورد اما آریا خیلی بی اشتها میخورد دلم واسش سوخت انگار مجبور بود. بعد از غذا
احسان کمکم کرد ظرفارو پاک کردمو گذاشتم تو ظرف شویی.بعد از تموم شدن کار رفتیم تو حال آریا با تنهایی
Comments please "=)
۲۱.۷k
۰۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.