🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت222
#جلد_دوم
تمام این خونه و توی ذهنم پر بود از آیلین صدای خنده هاش حرفاش موهاش هر چیزی که با اون ربط داشت.
این زن برای من زن نبود عشق نبود فراتر از این چیزا بود الان که از من دور بود احساس می کردم برای نفس کشیدن بهش احتیاج دارم
احساس میکردم نفسای من بند اومده و الان که از من دوره نفسم داره بند میاد
دلم میخواست زودتر این بچه به دنیا بیاد تا یه بلایی سر کیمیا بیارم تو اون سرش ناپیدا...
دروغ چرا الان حتی طوری شده بود که میخواستم همین برلی بچه اتفاقی بیفته و از بین بره تا من همین الان اون کیمیا رو خفه کنم و جونشو بگیرم وزبونه درازش و کوتاه کنم
بدون شک به خاطر بچه بود که توی شکمش بود الان نمیتونستم کاری که باید بکنم
باید که میرفتم سراغ راحیل گوشیمو برداشتم و شماره راحیل رو گرفتم برای هزارمین بار جواب داد و گفت من از آیلین بیخبرم گفت قبل از اینکه برگرده تهران آیلین گفته میخواد به مسافرت بره اونم تنهایی مجبور شده که به تهران برگرده
شک داشتم به حرفاش خوب آیلینی میشناختم راحیب تنها کسی بود که بهش اعتماد داشت و من فکر می کردم راحیل داره از من پنهان میکنه پس بهتر بود حضوری باهاش حرف بزنم
بدون حرفی آماده شدم چمدون کوچکی بستم و با صدای بلندی رو به کیمیا گفتم از اتاق بیل بیرون بیا اینجا می خوام جلوی چشمم باشی با خودم میآیی تهران
شاهین باهام بود و میگفت میخواد کمکم کنه از اینکه کنارم بود راضی بودم اما دروغ چرا حتی به این آدم اعتماد نداشتم من به هیچکس دیگه اعتمادی نداشتم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت222
#جلد_دوم
تمام این خونه و توی ذهنم پر بود از آیلین صدای خنده هاش حرفاش موهاش هر چیزی که با اون ربط داشت.
این زن برای من زن نبود عشق نبود فراتر از این چیزا بود الان که از من دور بود احساس می کردم برای نفس کشیدن بهش احتیاج دارم
احساس میکردم نفسای من بند اومده و الان که از من دوره نفسم داره بند میاد
دلم میخواست زودتر این بچه به دنیا بیاد تا یه بلایی سر کیمیا بیارم تو اون سرش ناپیدا...
دروغ چرا الان حتی طوری شده بود که میخواستم همین برلی بچه اتفاقی بیفته و از بین بره تا من همین الان اون کیمیا رو خفه کنم و جونشو بگیرم وزبونه درازش و کوتاه کنم
بدون شک به خاطر بچه بود که توی شکمش بود الان نمیتونستم کاری که باید بکنم
باید که میرفتم سراغ راحیل گوشیمو برداشتم و شماره راحیل رو گرفتم برای هزارمین بار جواب داد و گفت من از آیلین بیخبرم گفت قبل از اینکه برگرده تهران آیلین گفته میخواد به مسافرت بره اونم تنهایی مجبور شده که به تهران برگرده
شک داشتم به حرفاش خوب آیلینی میشناختم راحیب تنها کسی بود که بهش اعتماد داشت و من فکر می کردم راحیل داره از من پنهان میکنه پس بهتر بود حضوری باهاش حرف بزنم
بدون حرفی آماده شدم چمدون کوچکی بستم و با صدای بلندی رو به کیمیا گفتم از اتاق بیل بیرون بیا اینجا می خوام جلوی چشمم باشی با خودم میآیی تهران
شاهین باهام بود و میگفت میخواد کمکم کنه از اینکه کنارم بود راضی بودم اما دروغ چرا حتی به این آدم اعتماد نداشتم من به هیچکس دیگه اعتمادی نداشتم
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۶.۸k
۲۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.