پارت پانزده
پارت پانزده
به غیر از جنی کسی نمیدونست کارا 8 ماهه بارداره انقدر خمه درگیر بودن کسی متوجه نشده بود! کوکم مجبور بود تلفنی با کارا حرف بزنه
کارا: پسر خوشگلم نگران نباش زود میای بیرون باهم یک زندگیه جدید میسازیم
همینطور که کارا داشت با پسرش حرف میزد در باز شد و پسرک وارد شد
جونگکوک: چی؟
کارا: تو..............تو اینجا چیکار میکنی؟!
جونگکوک: بالاخره بابام اجازه داد اومدم ببینمت، داشتی با کی حرف میزدی!
کوک تازه نگاهش به شکم کارا خورد و از ذوق بالا و پایین پرید
جونگکوک: چرا به من نگفتی (جدی)
کارا: چون زن داری کوک (جدی)
جونگکوک: تو خودت همچیو میدونی (جدی)
کارا: چه دوسش داشته باشی چه نه من وارد زندگیه یه نفر دیگه نمیشم
کوک دست کارا رو محکم گرفت و گفت: لینا برگه رو امضا کرده وسایلت رو جمع کن
کارا: من نمیام
جونگکوک: تو زندگیم دست روت بلند نکردم، اون روی سگ منو بالا نیار مثل بچه ی ادم جمع کن وسایلت رو (عصبی)
کارا: برو من خودم میام
جونگکوک: به جنی میسپرمت وای به حالت کار اشتباهی کنی
کوک رفت و کارا هم دوید سمت جنی و بغلش کرد و شروع کرد به گریه
کارا: ولی من مطمئنم اخرش خوب نیست (گریه)
جنی: هیششش اروم باش قشنگم، میدونی کوک چقدر دوست داره بهتره تو این موقعیت کنارش باشی
کارا: اگه دعوامون بشه میشه بزاری بیام اینجا؟
جنی: دعواتون بشه جرش میدم مامان کوچولو
کارا:(خنده و گریه)
1 ماه بعد
کارا به عمارت کوک اومد و لینا از همون اول کارا رو اذیت میکرد (بچه های لینا یک دختره و دوتا پسر) لینا شش ماهش بود و کارا هشت ماهش، کوک اصلا به لینا اهمیت نمیداد ولی نمیذاشت حتی کارا تکون بخوره و خیلی مواظبش بود و همین لینا رو به حسودی میکشوند!
15 سال بعد
بچه ها به دنیا اومدن ولی بچه های لینا هیچ مهری از پدری نبردن دختر لینا یا هیونا خیلی به دست داداشاش اذیت میشد و همین باعث تولید نفرت از مادرش شد، هیونا دختری اروم و عاقل بود برعکس برادراش(باک هیون و چان یول) کارا همیشه مراقب هیونا بود و مثل یک مادر ازش مراقبت میکرد، سوجون (پسر کارا) مثل یک داداش واقعی هوای هیونا رو داشت ولی چون کوک به سوجون اجازه نمیداد با بچه های لینا دوست بشه مجبور بودن جوری رفتار کنن انگار نفر مقابل وجود نداره! سوجون جانشین جونگکوک بود و تیر اندازی و بوکس و قمار فوق العاده ای داشت!
به غیر از جنی کسی نمیدونست کارا 8 ماهه بارداره انقدر خمه درگیر بودن کسی متوجه نشده بود! کوکم مجبور بود تلفنی با کارا حرف بزنه
کارا: پسر خوشگلم نگران نباش زود میای بیرون باهم یک زندگیه جدید میسازیم
همینطور که کارا داشت با پسرش حرف میزد در باز شد و پسرک وارد شد
جونگکوک: چی؟
کارا: تو..............تو اینجا چیکار میکنی؟!
جونگکوک: بالاخره بابام اجازه داد اومدم ببینمت، داشتی با کی حرف میزدی!
کوک تازه نگاهش به شکم کارا خورد و از ذوق بالا و پایین پرید
جونگکوک: چرا به من نگفتی (جدی)
کارا: چون زن داری کوک (جدی)
جونگکوک: تو خودت همچیو میدونی (جدی)
کارا: چه دوسش داشته باشی چه نه من وارد زندگیه یه نفر دیگه نمیشم
کوک دست کارا رو محکم گرفت و گفت: لینا برگه رو امضا کرده وسایلت رو جمع کن
کارا: من نمیام
جونگکوک: تو زندگیم دست روت بلند نکردم، اون روی سگ منو بالا نیار مثل بچه ی ادم جمع کن وسایلت رو (عصبی)
کارا: برو من خودم میام
جونگکوک: به جنی میسپرمت وای به حالت کار اشتباهی کنی
کوک رفت و کارا هم دوید سمت جنی و بغلش کرد و شروع کرد به گریه
کارا: ولی من مطمئنم اخرش خوب نیست (گریه)
جنی: هیششش اروم باش قشنگم، میدونی کوک چقدر دوست داره بهتره تو این موقعیت کنارش باشی
کارا: اگه دعوامون بشه میشه بزاری بیام اینجا؟
جنی: دعواتون بشه جرش میدم مامان کوچولو
کارا:(خنده و گریه)
1 ماه بعد
کارا به عمارت کوک اومد و لینا از همون اول کارا رو اذیت میکرد (بچه های لینا یک دختره و دوتا پسر) لینا شش ماهش بود و کارا هشت ماهش، کوک اصلا به لینا اهمیت نمیداد ولی نمیذاشت حتی کارا تکون بخوره و خیلی مواظبش بود و همین لینا رو به حسودی میکشوند!
15 سال بعد
بچه ها به دنیا اومدن ولی بچه های لینا هیچ مهری از پدری نبردن دختر لینا یا هیونا خیلی به دست داداشاش اذیت میشد و همین باعث تولید نفرت از مادرش شد، هیونا دختری اروم و عاقل بود برعکس برادراش(باک هیون و چان یول) کارا همیشه مراقب هیونا بود و مثل یک مادر ازش مراقبت میکرد، سوجون (پسر کارا) مثل یک داداش واقعی هوای هیونا رو داشت ولی چون کوک به سوجون اجازه نمیداد با بچه های لینا دوست بشه مجبور بودن جوری رفتار کنن انگار نفر مقابل وجود نداره! سوجون جانشین جونگکوک بود و تیر اندازی و بوکس و قمار فوق العاده ای داشت!
۳.۶k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.