فقط..خستم..
ادامه پارت 2...
- جیاا!؟جیاا؟ پارک چیاااا
با فریاد سونگهون از تفکراتش خارج شد
- عزیزم!حالت خوبه؟
" آره..
با سر جواب پسر رو داد و با لبخند خسته اش به عشقش نگاه کرد.
حالش خوب بود؟واقعا؟
نمی تونست بغض توی چهره اش رو کنترل کنه
حتی اگه نمی خواستم چشماش تمام حقایق رو به زبان میاورد..
چشمای خائنی که در برابر اون پسر تبدیل به آب زلالیاز رود خانه میشد و از چشماش قطره قطره جاری میشد..
- جیا؟..
حقیقت این بود که اون خسته بود
خسته از همه چی..
از تلاش هایی که به مرگ ختم میشد
خسته از شنیدن گریه..
با فکر به تمام اینا ناخود آگاه شروع به گریه کردن کرد..
- هی..هیی.. ببینم چرا گریه میکنی؟
بخاطر منه؟! چون سرت داد زدم!؟
عزیزم..متاسفم..گریه نکن..خواهش-
" سونگهوناااا
در حالی که پسر رو محکم تو بغل گرفت جوری گریه میکرد که انگار بعد صد ها سال جدایی به هم رسیدن
دست هاش رو لای موهای نرم دختر که حالا کمی خشک شده بود کشید
- بیب..بگو چی شده
" چاگیا..هق..امروز..هق..امروز..
چهره نگران پسر دوباره با خشم آغشته شد..
امروز چه اتفاقی افتاده بود؟یعنی دلیل دلیل گریه ها چیمیتونست باشه؟..
- امروز چی؟ها؟؟ بگو..کسی اذیتت کرده؟اره؟
یه جون جی هیونگ اکه بزارم زنده بمونه..
خواست از بغل دختر خارج شه که دختر مانعش شد
" هق..نه..هق...
- نه؟! پس چی؟کی؟ کجا؟ کی؟؟
با دیدن این حجم از کنجکاوی سونگهون...حتی خودشم متوجه خنده های ریزش نشد...
- هی میخندی؟
" یا اوپاااا من فقط خستم؟
- خسته ای؟
چشم های سونگهون یک باره گشاد شد
" هوم..
- چع..دختر جان دوساعته دارم نازتو میکشم بگی
فک کردم اتفاقی افتاده که گریه میکنی..
"نه..
- ایشش..بیخیال..آخ موهامو تو سفید کردی
" متاسفم ولی خودت داری پیر میشی^^
- ای دختره...منم خستم..بیا بریم بخوابیم..
#سونگهون
#انهایپن
#جیا
#یوری
- جیاا!؟جیاا؟ پارک چیاااا
با فریاد سونگهون از تفکراتش خارج شد
- عزیزم!حالت خوبه؟
" آره..
با سر جواب پسر رو داد و با لبخند خسته اش به عشقش نگاه کرد.
حالش خوب بود؟واقعا؟
نمی تونست بغض توی چهره اش رو کنترل کنه
حتی اگه نمی خواستم چشماش تمام حقایق رو به زبان میاورد..
چشمای خائنی که در برابر اون پسر تبدیل به آب زلالیاز رود خانه میشد و از چشماش قطره قطره جاری میشد..
- جیا؟..
حقیقت این بود که اون خسته بود
خسته از همه چی..
از تلاش هایی که به مرگ ختم میشد
خسته از شنیدن گریه..
با فکر به تمام اینا ناخود آگاه شروع به گریه کردن کرد..
- هی..هیی.. ببینم چرا گریه میکنی؟
بخاطر منه؟! چون سرت داد زدم!؟
عزیزم..متاسفم..گریه نکن..خواهش-
" سونگهوناااا
در حالی که پسر رو محکم تو بغل گرفت جوری گریه میکرد که انگار بعد صد ها سال جدایی به هم رسیدن
دست هاش رو لای موهای نرم دختر که حالا کمی خشک شده بود کشید
- بیب..بگو چی شده
" چاگیا..هق..امروز..هق..امروز..
چهره نگران پسر دوباره با خشم آغشته شد..
امروز چه اتفاقی افتاده بود؟یعنی دلیل دلیل گریه ها چیمیتونست باشه؟..
- امروز چی؟ها؟؟ بگو..کسی اذیتت کرده؟اره؟
یه جون جی هیونگ اکه بزارم زنده بمونه..
خواست از بغل دختر خارج شه که دختر مانعش شد
" هق..نه..هق...
- نه؟! پس چی؟کی؟ کجا؟ کی؟؟
با دیدن این حجم از کنجکاوی سونگهون...حتی خودشم متوجه خنده های ریزش نشد...
- هی میخندی؟
" یا اوپاااا من فقط خستم؟
- خسته ای؟
چشم های سونگهون یک باره گشاد شد
" هوم..
- چع..دختر جان دوساعته دارم نازتو میکشم بگی
فک کردم اتفاقی افتاده که گریه میکنی..
"نه..
- ایشش..بیخیال..آخ موهامو تو سفید کردی
" متاسفم ولی خودت داری پیر میشی^^
- ای دختره...منم خستم..بیا بریم بخوابیم..
#سونگهون
#انهایپن
#جیا
#یوری
- ۴.۷k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط