پارت 22
پارت 22
یونگی: همه گی آروم باشین نمیزارم بهتون صدمه بزنن من و افرادم بهتون کمک میکنیم
سمته صندلی رفت و چند تا از بچه ها رو بلند کرد
یونگی: برین اون سمت بشینید باشه و کمر بند داتون رو ببندین
بچه ها بلند شدن و اون سمت رفتن
یونگی رویه صندلی با زانوهایش نشست و به سمته بیرون رفت دوتا از کلت هایش رو به سمته ماشین جلویی گرفت
و به سمته طایر ماشین گرفت و با یک چشمش اول طایر رو شلیک کرد و زود یک تیر دیگی به طایر دیگی ماشین شلیک کرد ماشین وایستاد و جلویه ماشین هایه دیگی رو هم گرفت
هر سه تا ماشین وایستادن
صدایه آژیر پلیس به گوش میخورد همه اون ها ترسیدن بود و ماشین هاشون رو عقب کشیدن
دیگه دیر شده بود پلییس ها راه رو بسته بودن
و بلخره بعد از این همه سال چند تا از اون آدم کش های رو گرفت
》》》》•••《《《《
یونگی از اتوبوس پیاده شد و به اون درخت ها بلند و صدایه پرنده ها به گوش میخورد یونگی از اون هوا الهام میگرفت
نگاهی به درخت ها کرد و به آسمون نگاه میکرد
تو دلش خیلی خوشحال بود که اون آدم کش های رو گرفته
دل تو دلش نبود که از اون ها بازجویی بکنه
》》》》•••《《《《 یک هفته بعد
امروز یک هفته میشد که فرمانده مین اصلا سمته عمارت اش نرفته بود و امروز یه اتفاقی خیلی خوب هم میافتاده بود
امروز روزی بود که شناسنامه یوس پلنگ کوچولو آماده میشد
یونگی پیراهن دکمه دار پوشیده بود که دوتا از دکمه های اولش باز بود کت اش رو تو دستش گرفته بود جلو در عمارت وایستاده دستشو گذاشت رویه جیب شلوار اش با خودش عصبی زمزمه کرد
یونگی: اوف کلید رو تو اوتاقم گذاشتم
زنگ در رو به صدا در آورد و بعد از چند مین خانم لی درو باز کرد
ادم میدونست که چقد دلش برایه یونگی تنگ شده بود
دست هایش رو باز کرد و یونگی رو در اغوشش گرفت
خانم لی: خوش اومدی
یونگی با خوشحالی از اغوشه خانم لی بیرون رفت
یونگی: ممنونم راستی یوس پلنگ کوچولو چیکار میکنه
خانم لی با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت
خانم لی: از وقتی زخمی تون کرده هیچی نمیگه و هیچی نمیخوره انگار مرده متحرک شده بیشتر از قبل لاغر شده و هیچی نمیگه
یونگی نگران از جلو خانم لی کنار رفت و سمته اوتاق مومشکی قدم برداشت
در اوتاق رو باز کرد با دیدنه مومشکی که رویه تخت بی جون نشسته بود و خیره به تخت بود یونگی اخم کرد و سمته اش قدم برداشت
درست کناره مومشکی نشست یونگی منتظر نگاهی قشنگ یوس پلنگ کوچولو اما متأسفانه دخترک خسته و کوفته بود دل شکسته
یونگی : یوس پلنگ کوچولو من
دخترک نگاهی رو از تخت گرفت و سمته یونگی .......
یونگی: همه گی آروم باشین نمیزارم بهتون صدمه بزنن من و افرادم بهتون کمک میکنیم
سمته صندلی رفت و چند تا از بچه ها رو بلند کرد
یونگی: برین اون سمت بشینید باشه و کمر بند داتون رو ببندین
بچه ها بلند شدن و اون سمت رفتن
یونگی رویه صندلی با زانوهایش نشست و به سمته بیرون رفت دوتا از کلت هایش رو به سمته ماشین جلویی گرفت
و به سمته طایر ماشین گرفت و با یک چشمش اول طایر رو شلیک کرد و زود یک تیر دیگی به طایر دیگی ماشین شلیک کرد ماشین وایستاد و جلویه ماشین هایه دیگی رو هم گرفت
هر سه تا ماشین وایستادن
صدایه آژیر پلیس به گوش میخورد همه اون ها ترسیدن بود و ماشین هاشون رو عقب کشیدن
دیگه دیر شده بود پلییس ها راه رو بسته بودن
و بلخره بعد از این همه سال چند تا از اون آدم کش های رو گرفت
》》》》•••《《《《
یونگی از اتوبوس پیاده شد و به اون درخت ها بلند و صدایه پرنده ها به گوش میخورد یونگی از اون هوا الهام میگرفت
نگاهی به درخت ها کرد و به آسمون نگاه میکرد
تو دلش خیلی خوشحال بود که اون آدم کش های رو گرفته
دل تو دلش نبود که از اون ها بازجویی بکنه
》》》》•••《《《《 یک هفته بعد
امروز یک هفته میشد که فرمانده مین اصلا سمته عمارت اش نرفته بود و امروز یه اتفاقی خیلی خوب هم میافتاده بود
امروز روزی بود که شناسنامه یوس پلنگ کوچولو آماده میشد
یونگی پیراهن دکمه دار پوشیده بود که دوتا از دکمه های اولش باز بود کت اش رو تو دستش گرفته بود جلو در عمارت وایستاده دستشو گذاشت رویه جیب شلوار اش با خودش عصبی زمزمه کرد
یونگی: اوف کلید رو تو اوتاقم گذاشتم
زنگ در رو به صدا در آورد و بعد از چند مین خانم لی درو باز کرد
ادم میدونست که چقد دلش برایه یونگی تنگ شده بود
دست هایش رو باز کرد و یونگی رو در اغوشش گرفت
خانم لی: خوش اومدی
یونگی با خوشحالی از اغوشه خانم لی بیرون رفت
یونگی: ممنونم راستی یوس پلنگ کوچولو چیکار میکنه
خانم لی با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت
خانم لی: از وقتی زخمی تون کرده هیچی نمیگه و هیچی نمیخوره انگار مرده متحرک شده بیشتر از قبل لاغر شده و هیچی نمیگه
یونگی نگران از جلو خانم لی کنار رفت و سمته اوتاق مومشکی قدم برداشت
در اوتاق رو باز کرد با دیدنه مومشکی که رویه تخت بی جون نشسته بود و خیره به تخت بود یونگی اخم کرد و سمته اش قدم برداشت
درست کناره مومشکی نشست یونگی منتظر نگاهی قشنگ یوس پلنگ کوچولو اما متأسفانه دخترک خسته و کوفته بود دل شکسته
یونگی : یوس پلنگ کوچولو من
دخترک نگاهی رو از تخت گرفت و سمته یونگی .......
۲.۱k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.