fake taehyung
fake taehyung
part*28
تهیونگ: چ...چی
بعد یهو از جیب پشتیش یه طناب در آورد و تا من کاری کنم تند دستامو به میله مبل بست:
تهیونگ: زن عمو ولم کننن لعنتی ولم کننن
دستامو کامل بست و میتونم بگم تو این مورد های مافیایی حرفه ای بود و دست من نبود
نزدیکتر شد و لباشو به لبام چسبوند نمیتونستم تکون بخورم و داشت ازم لب میگرفت
بعد یهو دکمه شلوارم رو وا کرد (اهمم) رو در آورد و نشست روش و وارد خودش کرد :
تهیونگ: عاااااااح چیکار داری میکنی تمومش کننن
به حرفام توجهی نمیکرد و داشت با (اهمم) خودشو قشنگ میکرد و آه و ناله میکرد، غیر قابل کنترل بود و نمیتونستم جمعش کنم
دید ا/ت
از پله ها که پایین میومدم انگار صداهایی شنیدم و بدو بدو پایین رفتم و همون لحظه
اون زنیکه و تهیونگ داشتن همو... وای نه این چیه
از شُک یهو اشک تو چشام جمع شد و با بغض صدا زدم:
ا/ت:تهیونگ
با شنیدن صدام دوتاشونم برگشتن و نگام کردن و اون زنه به سرعت پا شد لباسشو درست کرد و زود رفت بالا
تهیونگ که دستاش بسته بود به لکنت افتاده بود
تهیونگ: هانا نه..
از حیرت و شُک نمیدونستم چی بگم و زود گریم گرفت و دویدم و رفتم حیاط.
باورم نمیشد تهیونگ بهم خیانت کرد.. منی که به زور تونستم باورش کنم و بهش اعتماد کنم نه.
بلند گریه میکردم و صدام کل حیاط رو برداشته بود بعد ۵ دقیقه در حیاط یهو وا شد و تهیونگ بدو بدو اومد و خواست بهم نزدیک شه و تند بلند شدم و عقب عقب رفتم:
ا/ت: گمشو بهم نزدیک نشو
تهیونگ: تورو خدا هانا اونجوری که فکر میکنی نیس
داشت نزدیکتر میومد و داد زدم:
ا/ت: فاک بهت نزدیک نیا بیشعور
تهیونگ: بزار توضیح بدم
ا/ت: چیو توضیح بدی هاااا
#تهیونگ
#فیک
#سناریو
part*28
تهیونگ: چ...چی
بعد یهو از جیب پشتیش یه طناب در آورد و تا من کاری کنم تند دستامو به میله مبل بست:
تهیونگ: زن عمو ولم کننن لعنتی ولم کننن
دستامو کامل بست و میتونم بگم تو این مورد های مافیایی حرفه ای بود و دست من نبود
نزدیکتر شد و لباشو به لبام چسبوند نمیتونستم تکون بخورم و داشت ازم لب میگرفت
بعد یهو دکمه شلوارم رو وا کرد (اهمم) رو در آورد و نشست روش و وارد خودش کرد :
تهیونگ: عاااااااح چیکار داری میکنی تمومش کننن
به حرفام توجهی نمیکرد و داشت با (اهمم) خودشو قشنگ میکرد و آه و ناله میکرد، غیر قابل کنترل بود و نمیتونستم جمعش کنم
دید ا/ت
از پله ها که پایین میومدم انگار صداهایی شنیدم و بدو بدو پایین رفتم و همون لحظه
اون زنیکه و تهیونگ داشتن همو... وای نه این چیه
از شُک یهو اشک تو چشام جمع شد و با بغض صدا زدم:
ا/ت:تهیونگ
با شنیدن صدام دوتاشونم برگشتن و نگام کردن و اون زنه به سرعت پا شد لباسشو درست کرد و زود رفت بالا
تهیونگ که دستاش بسته بود به لکنت افتاده بود
تهیونگ: هانا نه..
از حیرت و شُک نمیدونستم چی بگم و زود گریم گرفت و دویدم و رفتم حیاط.
باورم نمیشد تهیونگ بهم خیانت کرد.. منی که به زور تونستم باورش کنم و بهش اعتماد کنم نه.
بلند گریه میکردم و صدام کل حیاط رو برداشته بود بعد ۵ دقیقه در حیاط یهو وا شد و تهیونگ بدو بدو اومد و خواست بهم نزدیک شه و تند بلند شدم و عقب عقب رفتم:
ا/ت: گمشو بهم نزدیک نشو
تهیونگ: تورو خدا هانا اونجوری که فکر میکنی نیس
داشت نزدیکتر میومد و داد زدم:
ا/ت: فاک بهت نزدیک نیا بیشعور
تهیونگ: بزار توضیح بدم
ا/ت: چیو توضیح بدی هاااا
#تهیونگ
#فیک
#سناریو
۱۴.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.